آیا سینوهه پزشک فرعون از اهالی سین ایران بود؟ و به معنی سین + اوه = افسونگر
حافظ منتقد اجتماعی و مصلح فرهنگی
بهاءالدين خرمشاهي از حافظپژوهان مطرح روزگار ماست، نقدي كه خرمشاهي بر حافظ شاملو در سالها پيش نوشت و نيز مقدمه تاييدآميز او بر حافظ كيارستمي، هر دو در فضاي ادبي واكنشهايي برانگيخت. خود او معتقد است كيارستمي دخل و تصرفي در اشعار حافظ نكرده و صرفا با نگاهي تجددگرا به سراغ حافظ رفته است اما شاملو ميخواست ديوان جديدي از حافظ ارايه دهد كه همين امر موجب مخالفت با او شد. خرمشاهي در اين گفتوگو از اهميت حافظ و دليل دفاعش از نوگرايي كيارستمي در مقابل نوگرايي شاملو در مواجهه با حافظ سخن گفته است.
بين شاعران كلاسيك، حافظ از شاعراني است كه بيش از ديگران دستمايه نوآوري، امروزي شدن و تفسير بر اساس معيارهاي مدرن نقد ادبي قرار گرفته است. از هريك از اين مواجههها ميتوان نمونههايي را آورد، در مورد نوآوري و خوانش جديد ميتوان به كارهاي شاملو و كيارستمي اشاره كرد. چرا به محض آنكه جرقه استفاده از پتانسيلهاي ادبيات كلاسيك در ذهن ادبا و هنرمندان امروز ميخورد، بيش از هر كس به سراغ حافظ ميروند؟
اين كه چرا حافظ را دستمايه نوگرايي قرار ميدهند، دو سو دارد. يك سو به حافظ مربوط ميشود و سوي ديگر به فرد يا هنرمند نوگرايي كه به سراغ او ميرود. دو مثال برجسته در اين زمينه وجود دارد كه شما هم آنها را نام برديد و بررسي آنها مساله را روشنتر ميكند. اما در مورد سويه اول كه به حافظ مربوط است، بدون شعار دادن بايد گفت حافظ شاعر همه دورانهاست و بايد به اين نكته توجه داشت كه حافظ اديب هست ولي ادبي شعر نميگويد. حافظ زندهسرايي و زندگيسرايي ميكند. وسعتي كه در مشرب حافظ وجود دارد بينظير است و او توانسته همين وسعت مشرب را در شعر خود بياورد، بهطوريكه اگر مثلا به شخصي شك و شبههاي دست دهد ميبيند كه از آن شكهاي گذراي شيرين به حافظ هم دست داده يا مثلا فردي منتظر دريافت چيزي است و اين را هم در شعر حافظ ميبيند يا عزيزي را از دست داده و ميتوان چند شعر سوگناك و مرثيهوار نيز در اشعار حافظ يافت و ميتوان اين مثالها را همينطور ادامه داد. پس ميبينيم كه حافظ بسيار وسيع شعر ميگويد و شعرهايش هم ادبي نيست و از زندگي برميخيزد. اينكه ميگويم ادبي نيست نه به اين معنا كه او اديب نيست، حافظ اديب بسيار برجستهاي در دو زبان فارسي و عربي است و اشعار عربي حافظ هم به گفته شعرشناسان عرب بسيار برجسته است و حتي ميگويند برجستهتر از ملمعات سعدي است. به هر روي حافظ از عرش تا فرش و از ملك تا ملكوت و از دنيا تا آخرت سخن گفته است، او در شعرش از بسياري مسايل حرف زده است و از اين رو همواره براي ما شاعر روز است. حافظ شاعر ملي و حافظه جمعي ما و سخنگوي ناخودآگاه جمعي ماست و ما همواره به حافظ رجوع كردهايم. در عصر مشروطيت هم به حافظ روي ميآوردند، شايد به همين ميزاني كه امروز به شعر او روي آورده ميشود، اما امروز رسانهها و نشريات زياد هستند و ارتباطات سريع و آسان است و اين امر به گونهاي وسيع رخ ميدهد و ديده ميشود، وگرنه حافظ در زمان خودش به شهرتي جهاني رسيده بود و امكانات امروز پرداختن به او را بيشتر كرده است. مثلا در 600 سال بعد از حافظ ما ميتوانيم چهار يا پنج شرح شناختهشده در مورد شعر حافظ بيابيم، اما هماينك اگر بخواهيم شرحها و شرحگونههاي شعر حافظ را بشماريم شايد به 50 قلم برخوريم كه يا شرح تمام اشعار است يا شرح گزيده ابيات. اينها چيزهايي است كه به جنبه نخست كه خود حافظ باشد مربوط است. اما در مورد جنبه دوم بايد بگويم كه خود سنتگراها هم از بدعتهاي خوب و به جايي كه بجايي ميآيد لذت ميبرند. خود من بسيار سنتگرا هستم، هم در انديشههاي ديني و هم در انديشههاي ادبي و زباني، اما بسيار شعر نو را ميپسندم و نيما را مرد بزرگي ميدانم و خود من در چند قالب مختلف شعر گفتهام كه منتشر شده است و اولين آنها هم اتفاقا نيمايي بوده است. به هر حال در روزگار ما حافظ هم براي سنتگراها مطرح بوده است و هم براي تجددگرايان. يكي از تجددگرايان بزرگ زمانه شاملو بود كه البته كار شاملو هم به نوعي متناقض بود. او تجددگراست اما زباني دارد متعلق به هفت، هشت قرن پيش، مثل تاريخ بيهقي يا نثر تذكرهالاولياي عطار. يعني او از يك طرف زباني كهن دارد و از طرفي بياني خيلي نو كه مثلا شبيه لوركا يا شاعران بزرگ همروزگار خودش است. پس او به طرز متناقضي جلب حافظ ميشود، خود او در مساله زبان سنتگراست و از سوي ديگر ميخواهد سنتشكن يا بدعتآور باشد. هنرمند جستوجوگر است و هنرمندان بزرگ جستوجوگران بزرگي هستند و شاملو ميخواهد كار جديدي با ديوان حافظ بكند. او ميخواست كار جديدي بكند كه ديگران نكرده بودند و اين كار را هم ميكند و حال اينكه چقدر موفق بوده است يا نه، چيزي است كه بايد مورد بحث قرار گيرد. او بدون در نظر گرفتن نسخ خطي كار ميكند و مبناي كار خود را هم اعلام نميكند، اما پيداست كه مبناي كار او دو سه نسخه چاپي مثلا صد سال پيش از روزگار خود اوست. شاملو ميخواست دست به نوآوري زند اما در ابتدا كمي دچار خودبزرگبيني ميشود و ميگويد حافظ شيراز به روايت احمد شاملو. اما بايد در پيشگاه تاريخ ادب پاسخ داد كه ما در چه مقامي هستيم كه حافظ را روايت كنيم؟ و روايت بر چه مبنا و به چه معنايي صورت ميگيرد؟ معناي روايت مشخص است، او ميخواهد بگويد حافظ به سليقه شاملو يا حافظ در نظرگاه شاملو اما كلمه مناسبي پيدا نميكند و ميگويد حافظ به روايت شاملو. او در كار خودش بر مبناي نسخي كه چندان پايه و اعتباري ندارند تفكيكي به دست ميدهد و مثل شعر نو- نه چندان شبيه كاري كه بعدها كيارستمي كرد- سطرها را زير هم مينويسد بيآنكه آنها را بشكند. خود من در آن نقدي كه در آن زمان بر كار او نوشتم و بسيار مورد توجه قرار گرفت، يكي از ايرادهايي كه به او گرفته بودم همين بود كه چرا شعر حافظ را مثل شعر نو نوشته است؟ درحاليكه الان به نظرم آن كار شاملو آنقدر خوب و بديهي ميآيد كه با خود ميگويم اين چه ايرادي بوده است كه من گرفتهام؟ اين كار خيلي ساده است و در چاپ هم شكيل ميشود و يك تنوع هم است. اما جداي از اين، نقدي كه من بر كار شاملو نوشتم چهار ماه از من وقت گرفت و من كار او را با نسخ معتبري مثل قزويني و غني سنجيدم. حاصل اين سنجش اينها بودند كه مثلا من حدود
40 غزل از نسخ معتبر يافتم كه غزلهاي بسيار مهمي هم است اما در كار شاملو وجود ندارد و برعكس، حدود 40 غزل در كار شاملو وجود دارد كه در هيچ نسخه معتبري يافت نميشوند و اينها غزلهاي سستي هم هستند. اين مشكل در مورد ابيات هم وجود دارد و حدود 40 بيت فوقالعاده درخشان كه مثل الماس در ديوان حافظ ميدرخشند در كار شاملو ديده نميشود و حدود 40 بيت كه در هيچ جا يافت نميشود در كار او آورده شده است. من بر اين موارد ايراد گرفتم، همچنين بر افراطهايي كه در نقطهگذاري صورت گرفته بود. مثلا در وسط مصرع نقطهگذاري كرده بود يا علامت نقل قول آورده بود. مگر حافظ از خودش نقل قول ميكند كه در شعر علامت نقل قول و گيومه گذاشته شود؟ به هر حال نقدهايي كه بر كار شاملو صورت گرفت همگي منفي بودند و شايد چيزهاي مثبتي هم نوشته شده باشد اما اهميتي ندارند. اما با اين همه، كار شاملو مورد توجه جوانها قرار گرفت چرا كه غزلها را به شكل شعر نو نوشته بود، درضمن همين كه نام شاملو بر پاي آن بود كافي بود تا مورد توجه قرار گيرد. مساله برند كه در تجارت وجود دارد در اينجا هم وجود دارد و همين كه چيزي متعلق به شاملو بود مورد توجه قرار ميگرفت.
اما اين مساله برند يا اعتبار در مورد كيارستمي هم صادق است. كار او داراي چه ويژگيهايي است كه مورد توجه قرار گرفته است؟
اگر با جهشي سي ساله به كار كيارستمي برسيم و به صحبت پيرامون آن بپردازيم، با اين سوال كه يكي دو بار هم از من پرسيده شده مواجه ميشويم كه چرا من كار شاملو را منفي ارزيابي كردهام اما كار كيارستمي را مثبت دانستهام؟ هر دو آنها هم از عنوان روايت استفاده كردهاند و من در اينجا هم شك دارم كه آيا استفاده از كلمه روايت روا بوده است يا نه؟ اگر فقط نوشته ميشد ديوان حافظ يا برگزيدهاي از ديوان حافظ همان كار را انجام ميداد. اما جداي از اين، نكته اينجاست كه كيارستمي هيچ تغييري در اشعار ايجاد نميكند و يك كلمه را هم جابهجا نكرده است، به عبارتي كيارستمي سلامت و اعتبار ديوان را همان گونه كه بوده است باقي ميگذارد درحاليكه شاملو تغييرات زيادي در اشعار داده بود. كيارستمي يك قدم از شاملو جلوتر ميآيد و بيت را ميشكند كه اين كار در تاريخ ادب ما به نام او ثبت ميشود. كار كيارستمي كاري تجددگرايانه اما بدون پيامد منفي است اما كار شاملو پيامد منفي داشت. چراكه ما نميتوانيم آن را بهعنوان ديوان مصحح منقح استوار بر متون قديم از شاملو بپذيريم، اما كيارستمي ادعاي اين را ندارد. تنها ادعايي كه شايد داشته باشد متاسفانه در آن كلمه منفي روايت ممكن است باشد كه البته خود كيارستمي هم نگفته است من حافظ را روايت ميكنم. ميتوان كار او را نونگاري حافظ ناميد، شايد اگر او مينوشت نونگاري عباس كيارستمي بهتر بود. در اينجا روي روايت تاكيدي وجود ندارد اما شاملو روي روايت ايستاده است و ميگويد حافظ را از من بگيريد كه اين خيلي ادعاي بزرگي است. يك جفايي هم كه شاملو كرده اين است كه هر شعري كه مصرع و بيت عربي داشته حذف كرده است.
اما استقبالي هم كه از كار كيارستمي شد نتيجه اعتبار فيلمسازي او بوده است، به عبارتي نميتوان كيارستمي فيلمساز را از كيارستمي كه به سراغ ديوانهاي شعر رفته جدا كرد. اينطور نيست؟
البته، اگر همين كار را يك جوان خوشذوق انجام ميداد با واكنش كاملا منفي روبهرو ميشد، اما كار كيارستمي را بهعنوان يك ارزش افزوده و يك كار مثبت تلقي ميكنند. به واقع هم كار كيارستمي يك فانتزي خلاقانه و هنرمندانه است كه ادعاي به دست دادن تمام ديوان را هم ندارد.
حافظ از جنبههاي مختلف مورد بررسي قرار گرفته است. يكي از اين جنبهها كه زياد در مورد آن بحث شده است، طنز و رندي حافظ است. جالب است كه تقريبا همعصر حافظ، عبيد زاكاني هم بوده كه البته با زباني متفاوت و صريحتر به طنز پرداخته است. حافظ در قياس با عبيد با چه نگاهي سراغ طنز رفته است؟
حافظ در پرداختن به طنز، به ابداع طنز دست نزده است اما به گونهاي خيلي هنري به طنز پرداخته است. طنز كمرنگ، بهترين نوع طنز است و از اين رو طنز حافظ با طنز عبيد زاكاني كه در بخشي از عمرشان همدوره هم بودهاند متفاوت است. حافظ نميخواهد به هر قيمتي بخنداند و به عبارتي اصلا قصد خنداندن ندارد. طنز كمرنگ حافظ فقط يك فرج بعد از شدت، يك طرب روحي و يك رهايش و گشايشي در خواننده به وجود ميآورد. حافظ رند و خوشباش است و غالبا هم روحيه شاد و اميدواري دارد، اما چون حافظ منتقد اجتماعي و فرهنگي و مصلح اجتماعي بوده است و از آنجا كه انتقاد تلخ است و نصيحت هم به صورت كلي بيفايده است، اين انتقادات خود را با زبان طنز بيان كرده است. در شعر حافظ رند – كه پيش از او هم كم و بيش در شعر فارسي حضور داشته - بدل به يك شخصيت برساخته اسطورهاي ميشود كه حافظ آن را ساخته و به جاي انسان كامل، اوتاد يا هر چيز ديگري با اين مفهوم كه در عرفان به دنبالش هستند به كار ميرود. حافظ معتقد است كه ما همواره با ديگران و با رويدادهاي جهان در اصطكاكيم و اين رندي حكمتي است براي گذر از اين اصطكاكات و مشكلات.
آيا اين طنز پيش از حافظ هم وجود داشته است؟
بله، تقريبا يك قرن پيشتر از حافظ و عبيد، سعدي هم نگاه طنزآميز بسيار زيبايي دارد. من در مورد طنز در گلستان هم مقالاتي نوشتهام كه در كتاب مجموعه مقالات كه نشر قطره واقعا لطف ميكند و آنها را منتشر ميكند، آمده است.
اگر داستان اسکندر دروغ است پس داستان مبارزه قهرمان ایرانی آریو برزن و خواهرش یوتاب در نبرد با سپاه ا
موسیقی زبان حافظ
شاعر چيزي جز زبانش نيست و ما هر چه بخواهيم بگوييم بايد راجع به زبان او بگوييم چراكه اين متن است كه روبهروي ما است. تفاوت «نقد نو» با ديگر نحلهها بر سر اين بود كه تمام تاكيد خود را بر روي متن گذاشت و ميگفت هرچه ميخواهيد بفهميد بايد از متن بفهميد. اين حرفي بود كه نقد نو ميزد و در واقع كتاب «سعدي» من هم در همين خط است، گرچه به تمامي در مكتب نقد نو نماندم چراكه معتقدم نقد نو اغراقآميز است و به هر حال زمان و زندگي شخصي و داشتن اطلاعات ديگر از شاعر، كمك ميكند كه به درك بهتري از كار او دست يابيم.
به هر حال با دو رويكرد كاملا متفاوت ميتوان در مورد يك شاعر صحبت كرد، از يك سو رويكرد محتوايي كه پيرامون عقايد عرفاني و مذهبي يا عقايد اجتماعي و در كل جهانبيني شاعر به بحث ميپردازد و از سويي ديگر، رويكردي فرمال. بحثهاي من بيشتر با همين رويكرد بودهاست. در شعر چگونگي بيان مهم است و نه مضموني كه در آن بيان ميشود. در ديوان حافظ مجموعا 20يا بيست و چند مضمون وجود دارد و فكر ميكنم آقاي خرمشاهي فهرستي هم از اين مضامين ارايه داده باشد. اين تعداد مضموني كه در اشعار حافظ وجود دارند ابدا تازه نيستند اما هركدام از آنها يك نحوه بياني دارند كه وقتي خوانده ميشوند معلوم است كه اين شعر از حافظ است و اين نحوه بيان است كه اهميت دارد. اشعاري كه بار هنري كمي داشتهاند اما داراي محتوايي سياسي، اجتماعي يا ايدئولوژيك بودهاند زماني در دهانها گرديدهاند اما پس از مدتي ديگر هيچ اثري از آنها نميتوان يافت چراكه شعر نبودهاند. رويكرد اساسي هنر، رويكرد فرمال است و البته اين رويكرد، به معناي جدايي فرم و محتوا نيست و اساسا بحث جدايي فرم و محتوا در هنر بحث غلطي است.
من ميخواهم با همين رويكرد فرمال به حافظ بپردازم و بحثي را مطرح كنم كه در ايران هنوز به شكل سيستماتيك شروع هم نشدهاست و آن بحث موسيقي زبان است. در غرب اين موضوع از سوي توسط منتقدان مورد توجه بودهاست و آنها به بررسي وزن شعرهايشان در يك بازه زماني مثلا 50ساله و تغييراتي كه موسيقي زبان در نزد هر شاعر كردهاست پرداختهاند. موسيقي زبان به دو صورت ميتواند عمل كند، در حالت اول به گونهاي مستقل كه اصلا كاري به محتوا ندارد و در اينجا شعر مثل يك قطعه موسيقي مطرح است. براي مثال اشعار فولكلوريك اينگونهاند و موزيك در آنها مهم است و نه محتوا. عزرا پاند شعري دارد كه فقط يك صوت است و به عبارتي از زبان، يك نوع موسيقي ساختهاست. اما نوعي موسيقي ديگر هم داريم كه در خدمت تشديد معنا است و با معنا در ارتباط است. براي مثال شعر معروف «خيزيد و خز آريد كه هنگام خزان است...» از منوچهري، نمونه اين نوع موسيقي زبان است كه در آن صداي خشخش برگ و خردشدن برگهاي خشك و وزيدن باد از شعر شنيده ميشود. در اينجا موسيقي در خدمت حرفي است كه شعر ميخواهد بزند. اين موسيقي در همه زبانها ديده ميشود. فكر ميكنم از دكتر خانلري شنيدهاند كه خارجيها از موسيقي زبان ما بسيار تعريف ميكنند. اين حالت موزيكال را در زبان ايتاليايي ميتوان ديد.
اما در مورد حافظ و زبان غزل بايد توجه كنيم كه اين زبان غزل به سادگي ساخته نشده است، اين زبان از زمان رودكي شروع شده و تا به زمان حافظ و خاصه پيش از او به سعدي برسد، دايما پالوده شدهاست و خيلي چيزهايي كه در زبان مثنوي، قصيده يا مسمط وجود دارد، اصلا اجازه ورود به زبان غزل را پيدا نميكنند و حافظ نيز از آنها استفاده نكرده است و بهندرت كلمه مغلق در شعرش ديده ميشود. چراكه بسياري چيزها اجاره حضور در زبان غزل را نمييابند در حالي كه ميتوان در قالبهاي ديگر آنها را يافت. ما در شعر حافظ چهار هجاي ساكن را كه پشت هم آمده باشند، نميبينيم يا بهندرت ميبينيم كه حافظ كلمات را در شعرش ناقص كرده يا تشديد روي آنها گذاشته باشد تا شعر درست خوانده شود. حافظ به دقت و درستي، بلندي و كوتاهي هجاها را در شعر رعايت كردهاست تا شعري كاملا موزون به دست دهد. اين بلندي و كوتاهي هجاها هم سرشار از نكته است، مثلا اين هجاهاي بلند در شعر نقش فوقالعادهاي دارند. وقتي سعدي ميگويد: «سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي/ چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي»، اين هجاي بلند در «چه خيالها» خود دلالت بر كثرت خيال ميكند و اين كار را ما در شعر حافظ به وفور ميبينيم. در همان غزل اول ما اين امر را ميبينيم: «شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل/ كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها.»
افسوس و افسوس كه شعر قديم ما در قالب همان عروض كفهترازويي را ميماند، البته ما حدود 400 وزن داريم و شايد هيچ زباني به اندازه زبان ما اين تعداد وزن عروضي نداشته باشد. اما هر شاعري از همه آنها استفاده نكرده است و خود حافظ هم از همه آنها استفاده نكردهاست. امروز نميتوان چند صفحه از شاهنامه يا مثنوي را پشت سر هم خواند مگر آنكه علاقهاي بسيار يا كاري تحقيقي در ميان باشد، چراكه يكنواختي وزن آنها خواننده را خسته ميكند. اي كاش اين جراتي كه نيما نشان داد در بلندي و كوتاهي مصراعها و در تنوع اوزان و كارهايي كه ميشود با وزن كرد و شاعران مدرن ما كردهاند، در پيش از او هم وجود داشت.
9 قرن فرهنگ نویسی پارسی
فرهنگنامهها همواره يكي از ابزارهايي بودهاند كه انسان را به شناخت بسياري از ناشناختهها ياري كردهاند. فرهنگنامههايي كه از يكسو زيرشاخه علم نوپای زبانشناسی ما محسوب ميشوند و از سويي ديگر ميتوان بهعنوان مهمترين منابع ادبي ما هم از آنها نام برد و كنارگذاشتن فرهنگ لغتهايي كه بهنظر ميرسد از اواسط قرن پنجم هجري تاكنون نگاشته شده از پيكره ادبيات، يعني گمكردن كليدهايي كه بسياري از قفلها را براي هميشه بسته نگه ميدارد. پس به همين خاطر نگاهي مياندازيم به تاريخ فرهنگنويسي ايران از آغاز تا اكنون.
***
دكتر محمد معين در مقدمه فرهنگ خود مينويسد كه «شواهدي در دست است كه از اواسط قرن پنجم هجري، تلاشهايي در امر فرهنگنويسي براي زبان فارسي انجام گرفته است و بنا به سخن دكتر وثوقي احتمال دارد كه تلاشهايي بيش در فرهنگنويسي، قبل از قرن پنجم هم در ايران صورت گرفته باشد، اما در حوادث تاريخي و... ازبين رفتهاند و امروزه هيچ سند مكتوبي از آنان نداريم.گرچه در کتابخانه آتن اگر به جستجویی درباره ایران دست یازید ، به سرعت نام کسانی از دانشمندان یونان یافت می شود که با ایرانیان تبادل نظر می کرده اند یا در دانشگاه اسکندریه مصر و یا کتب عبری ، نشان از کنکاش ها و مباحثات آنان با دانشمندان ایرانی وجود داردو یا وجودترجمه های چینی ، هندی،عبری، یونانی و فارسی به همدیگر ، نشان از وجود مترجمانی حرفه ای دارند و حتی در عهد ساسانی که به قول رشید یاسمی ، عده ای از مهاجرین یونانی به فرمان سکندر در ایران اقامت گزیدند و شاید نظر سید صادق گوهرین درست باشد که ملتهای ایران و روم و مصر و مغرب و اندلس و سایر ملل اسلامی به علت وحدت اقتصادی مجبور بودند که با هم آمیزش و مراوده داشته باشند.
در دوران ساسانيان گرچه زبان فارسي – قبل از هجوم اعراب – در ايران، زبان رسمي بوده است؛ چه بسا كه مانند چين و يونان ما هم فرهنگهايي داشتهايم و يا حتي از سلسله صفاريان به بعد كه زبان عربي و فرهنگ اسلامي هم به سرزمين ما آمد اين احتمال وجود دارد كه قاموسها به عربي و فارسي توسط نويسندگان و اهل قلم آن زمان به رشته تحرير درآمده باشد. و علی اصغر حکمت معتقد است که از قرن دوم هجری به بعد ایرانیان در رشته های مختلف علوم اسلامی ، نهضت عظیمی را به وجود آوردند و در تدوین لغت و ادب ، پیشقدم بوده اند و آثار ادبی ایرانیان باستان به وسیله ایرانیان مستقیما در زبان عربی راه یافت.
اما به ناچار، براساس شواهد تاريخي، به معرفي فرهنگهاي مشهور فارسي ميپردازيم:
ریشه نام دریای کاسپین (مازندران)
در مورد ریشه این واژه نظریات مختلفی وجود دارد:در فرهنگ پارسی باستان، این دریا به نام «وارکَ شْ» مرکب از دو واژه «وُاوُ» همان معنای «فراخ و پهن» و «کَ ش» به معنی «کرانه و ساحل» است. «وُاوُ» همان معنای «پراخ» در اوستاست که با گذشت زمان تبدیل به فراخ و پهن شده است.
«کَ ش» همان «کَ سَ» است که در زبان پهلوی به «کرت» و در زبان فارسی امروزی به کرانه تبدیل شده است و لذا عدهای بر این باورند که کاسپین از همان «وارک ش» است که از دو واژه «کَ سَ» و «پین» گرفته شده است که به معنی کرانه پهن و فراخ است.
عده ای میگویند: کاسپین برگرفته از نام قوم کاسپی است که در این منطقه زندگی میکردند.
عده ای میگویند: کاسپی جمع «کاس»، «پی» علامت جمع است و کاسیان همان کاسپی ها هستند که در سرزمین لرستان کنونی میزیند.
عده ای دیگر میگویند: کاسپین همان «کاسبین» هست و همان کاسبیه که در زبان گیلکی «کاس» به معنای چشم زاغ و «بیه» در گذشته رودخانه یا ساحل آن را میگفتند. بیه پس مغرب سفیدرود بود و بیه پیش گیلان شرقی نامیده میشد. ظاهراً افرادی که در ساحل دریای مازندران زندگی میکردند، مردمانی سفیدپوست، پریده رنگ و زاغ چشم بودند. به این دلیل به این دریا کاسپین گفته شده است.
به هر حال جنوب دریای مازندران زیستگاه اقوام تاریخی کاس بوده که به دو شعبه کاسپی ها و کاسی ها تقسیم میشدند. بدین ترتیب مشخص میشود که نام کاسپین بر این دریا اطلاقی درست است و قوم کاسپی ها بر منطقه بزرگی از ایران حتی تا قزوین سکونت داشته اند و بنابراین نام این قوم بر این دریا به جای ماند. عدهای نیز بر این باورند که قزوین معرب همان کاسپین است، لذا دریای کاسپین را دریای قزوین نیز گفتهاند. البته درمورد وجه تسمیه قزوین نظریات دیگری نیز هست.
سیری در اندیشه مولانا
«مولوي» لقبي است كه به جلالالدين محمد، عارف و شاعر و حكيم و صاحب مثنوي معروف ميدهند. نام وي محمد و لقبش جلالالدين و گاهي خداوندگار و مولانا خداوندگار بوده و كلمه مولوي از قرن نهم براي وي به كار رفته و به نامهاي مولوي، مولانا، مولاي روم، مولاي رومي، مولوي روم، مولاناي روم، مولاناي رومي، جلالالدين محمد رومي، مولانا جلالالدين محمد، مولا جلالالدين محمد و مولوي رومي بلخي شهرت يافته و از برخي از اشعارش تخلص او را خاموش، خموش و خامش دانستهاند.
وي هم از حيث بلندي افكار و شورانگيزي اشعار و هم از حيث مقدار شعري كه از او باقي مانده است، يكي از بزرگترين شاعران جهان محسوب ميشود...
تاملي بر زاويه ديد قصههاي غزليات شمس
مولانا به دليل ذوق قصه پردازي، نه تنها در مثنوي، بلكه در غزل نيز قصه پردازي كرده و مجموعاً89 قصه كوتاه و بلند را در غزليات شمس يادآور است. چنانكه گاه در يك غزل دو يا سه قصه آوردهاست. بررسي زاويه ديد اين قصهها ما را با هنر مولانا در داستان پردازي آشنا ميكند. مولانا در زاويه ديد قصههاي غزليات شمس، بيشتر از مثنوي و ساير آثارش نوآوري كرده واز شگردهاي هنري و بديعي در روايت قصه بهرههايي برده كه در نوع خود كمنظير است و هنر مولانا را در داستان پردازي نشان ميدهد. به گونهاي كه ردّپاي بسياري از جريانات نوين ادبي را در زاويه ديد اين قصهها ميتوان پيگيري كرد. مثلاً دگرديسي و تغيير زاويه ديد، زمان پريشي در روايت به صورت «بازگشت به پهلو»، زاويه ديد دوم شخص و استفاده از زاويه ديد دروني كه بسيار بديع و هنري و كم سابقه و نشان دهندة هنر مولانا در داستان پردازي است.(علي گراوند،1386)
مقايسة محتوايي فيه مافيه و مقالات شمس
دوران حضور«شمس» را ميتوان پرشورترين و بااهميتترين بخش از زندگي مولانا شمرد. روزگاري كه شخصيت حقيقي يكي از بزرگترين شاعران عارفمسلك ادبيات ما در آن شكل گرفت. بيشترين بخش از كهنترين آثار مربوط به زندگاني مولانا از قبيل«مناقب العارفين» افلاكي و رسالة احمدسپهسالار نيز به بيان فراز و فرود اين ماجرا و شگفتيهايآن اختصاص يافته است.
نخستين تاثير ادبي اين رويداد، پيدايي غزلهاي پرسوز گداز و مكتوبات منظومي بود كه مولانا ميسرود و از قونيه به حلب ميفرستاد. تاثير كلام شمس را در مثنوي نيز به نيكي ميتوان ديد. تنها يادگار مكتوبي از شمس تبريزي بر جاي مانده است كه به اعتقاد اهل تحقيق، بخش عمدهاي از آن را مولانا با دست خويش نوشته است. در باب جستجو و بيان شباهت هاي مثنوي و غزليات مولانا با مقالات شمس، تلاشهايي به انجام رسيده است. مولوي شناسان براين اعتقادند كه:«گويي فيه و مافيه شرحي است كه مولانا بر مثنوي نگاشته است».
از اين روي كشف پيوندهاي موجود در ميان فيه مافيه و مقالات شمس، ميتواند ما را درشناخت بيشتر و بهتر يكي از بزرگترين منظومههاي عرفاني يعني «مثنوي معنوي» نيز ياري دهد و سرچشمههاي فكري سرايندهي آن را بيش از پيش آشكار گرداند.(رحيم كوشش ، 1386)
آزادي انسان در انديشه مولانا
مهمترين ركن انديشه مولانا، انسان است. مولانا ميخواهد انسان را از واديهاي ژرف و تنگناهاي مضيق و خوفناك و باريك گذر دهد تا او را تهذيب نمايد و به افقهاي حيرت انگيز انسانيت برساند. بنابراين انسان مركز جهان بيني مولاناست.
اين انسان بايد از تمام وابستگيها و تعلقات خويش رها شود تا بتواند مراتب وجودي خويش را اعتلا بخشد. سخن مولا اينست كه انسانها بايد به سرچشمههاي اصلي معرفت برسند و خويشتن را خليفة الله سازند، اما اين انسان در بند تعلقات، چگونه ميتواند به معرفت حقيقي برسد؟ در نظر مولانا انسانها در زندان هاي مختلف اسيرگشته، نميتوانند موانع و حجابهاي گوناگون را براي رسيدن به معرفت حقيقي رفع كنند. بنابراين، انسانها بايد حجاب ها را بشناسند و كشف و رفع نمايند.( سعيدبيگدلي و مريم صادقي،1386)
پزشكي در آثار مولانا
هر كه اساس طب نظري و حملي را بداند، چه شغل طبابت داشته و چه نداشته باشد، طبيبيكامل است. برخي از شعرا ، عرفا و صوفيان بزرگ از جمله مولانا جلال الدين محمد بلخي را بايد طبيباني تمام عيار دانست كه حرفة طبابت نداشته ولي چون مفاهيم علمي و عملي آن را به خوبي ميدانستهاند، از نكات و رموز پزشكي براي بيان مفاهيم معنوي و اجتماعي بهره گرفتهاند. مولانا درس طب را در دايره حكمت در مدرسهها و مكتبهاي علمي قونيه و احتمالاً دمشق آموخته است. اين خراساني بزرگ پاكزاد، زبان پارسي را كه زبان مادري اوست، زبان عشق ميداند و بسيار امكان دارد كه از گنجينه طب فارسي كه در زمان او گسترش جهان شمول و پايداري نيك بنياد يافته بود، بهرهگرفته باشد.
مولانا در يك رباعي ضمن اشاره به نبض و مشاهدة ادرار و سودازدگي براي تشخيص بيماري از طبيبي ملقب به زين الدين ياد مي كند كه به نظر ميرسد همان «سيداسماعيل جرجاني» است( دكتر حسن تاجبخش، 1386):
رفتم به طبيب و گفتم اي زينالدين
اين نبض مرا بگير و قارورو ببين
گفتا كه هواست با جنون گشته قرين
گفتم هله تا باد چنين باد چنين
مشتركات زباني و محتوايي شعر مولانا با شعر معاصر
مهمترين مضموني كه تا امروز درباره آن كمتر بحث شده و زمان اندكي براي اظهارنظر درباره آن مصرف شده،نوانديشي و نوگفتاري در شعر هردو دوره است. قابل ذكر است كه خصوصيات مشترك فراواني را در محتوا و عروض شعر دو دوره ميتوان جستوجو كرد كه بدانها پرداخته نشده است.
ادبيات امروز كوشيده است تا عناصر مختلف را در تار و پود خويش قرار دهد. عناصري مثل: جهل ستيزي، ستمگريزي، پرهيز از گزافگويي، حذف يا محدودساختن مدح و ستايش، روي گرداني از تشريفات كلاسيك، سرپيچي از تملق گويي وچاپلوسي و سرانجام حق گويي و بسياري از اين عناصر به صورت برجسته وجود دارند. به ويژه كه در آثار مولانا بسياري از اين عناصر به صورت برجسته وجود دارند. گرايش ساده گزيني و نزديك شدن به زبان گفتاري و محاوره عادي نيز كه در شعر امروز قابل مشاهده است، گاهي در اشعار مولانا ديده ميشود. يكي از خصوصيات برجسته شعر امروز ايران، گستاخي و بيباكي وجسارت است كه به صورت آشكار و پوشيده و مبهم اظهار ميشود، ما در شعر مولانا و حافظ نيز اين گستاخي و بيباكي را آشكارا ميبينيم. شعر و ادبيات امروز به زمينههاي جهانگردي و جهان وطني نظر دارد و به شخصيت آدمي ميانديشد. انسان در شعر معاصر ايران مقامي بالا و والا دارد. شعر امروز ميكوشد تا معيارهاي اخلاقي و انساني و شخصيت انسان حفظ شود. اين موضوع در شعر مولانا، حافظ و سعدي بسيار قابل توجه است.
از ديگر خصوصيات شعر مولانا كه ميتوان گفت در ميان اشعار تمام شعرا تازگي دارد، ضرباهنگ است. هنگامي كه غزلهاي حافظ و سعدي يا پروين اعتصامي را ميخوانيم، زيبايي وخيال را به ويژه در شعر حافظ و سعدي حس ميكنيم. ولي اشعار آنها با تمام زيبايي فاقد حركت است؛ در حالي كه شعر مولانا از حركت و ضرباهنگ خاصي برخوردار است و ميتوانيم آنهارا با ضربه ساز همراه كنيم. مولوي در مثنوي نيز داراي زباني تازه و نو است. در پشت اين زبان تازه، تعليم و تربيت و جهان نگري هم وجوددارد. مولانا علاوه بر شعر در نثرنيز سخناني تازه ونو دارد.يعني در آثار مثنوي مولوي، رگههايي بسيار از نوانديشي و نوع گفتاري ميتوان يافت؛ چنان كه در فيه ما فيه قابل ملاحظه است.
(جعفر حميدي ، 1388)
شكل شعر مولوي
هماهنگي و انسجام در ميان همه اجزا و ابيات غزلها كه از آن به «وحدت حال» توان نام برد. در ديوان شمس بيش از ديوان غزلهاي عطار وسعدي و ديگران جلوهگر است. با ملتزم نبودن به موازين زيباشناسي و رعايتهاي لفظي و فني، اين وحدت حال را بيشتر شكل داده است.
قالب شكني يكي ديگر از ويژگيهاي شكل شعر مولانا است. وي در بسياري از غزلها ناگهان رديف را به قافيه و ياقافيه را به رديف تبديل ميكند و در رعايت اركان عروضي بيقيد شگفتي نشان ميدهد؛ مثلا غزلي را كه در بحر «هزج» آغاز كرده، در وسط كار ناگه به بحر «رمل» تبديل ميكند و بعد دوباره به همان بحر هزج برميگردد. چنان كه درغزل به مطلع «زهي عشق زهي عشق! كه ما راست خدايا! به اين شيوه دست زده است.
كوتاهي وبلندي بيش از حد معمول غزلها نيز يكي ديگر از خصوصيات شكل شعر اوست كه گاهي از مرز نود بيت ميگذرد. زماني از سه يا چهار بيت تجاوز نميكند. با اين حال تعداد بحور شعري در اشعار مولوي بيش از ديگر شاعران است. با اين توضيح كه به چهل و هفت بحر از بحور عروضي شعر سروده است و حال آنكه بحوري كه در استخدام شاعران ديگر درآمده، از بيست و هفت برتر و بالاتر نميرود.
رباعيات: كه درميان آنها اندشيهها و حالها و لحظات درخور مقام مولانا را ميتوان سراغ گرفت.
فيه ما فيه: اين كتاب تقريرات مولانا به نثر است وآن را سلطان ولد به مدد يكي از مريدان پدر تحرير كرده است.
مكاتيب: كه شامل نامههاي مولانا است.
مجالس سبعه: سخناني است كه مونالا بر منبر گفته است.
( علياكبر دهخدا 1373).
مولوي، تعاليم و آراي خودرا مانند يك اهل كلام، اما نه با استدلال خشك و جدي بلكه به ياري قياسهاي تمثيل و تشبيهات شاعرانه ارائه ميدهد و تاييد و اثبات ميكند. او قضايايي چون حقيقت توحيد، حقيقت روح، كيفيت حشر و نشر، حدود جبر و اختيار و كثرت و وحدت كه با استفاده از شيوههاي ادبي چنان هنرمندانه و ملموس بيان ميشود كه عقل و دل هر دو را شيفته ميسازد. عشق را كه محور تعاليم خود ميداند و آن را سبب تزكيه دل و تهذيب نفس و معراج روح و مودي به كشف حقيقت ميداند به كمك حكايات و تمثيلات بابياني روشن و موثر در مثنوي خود عرضه ميكند. شيوه استدلال مولوي بيشتر بر تمثيل و حكايات خطابي تكيه دارد كه لازمهي بلاغت منبري و شيوهي خاص مجالس وعظ و تذكر است. اما او اين بلاغت واعظانه را با شور و شاعرانه درميآميزد و مشهودات و متواترات را با ذوقي كم نظير كه خاص اوست، با قياسات منطق و اشكال تجربي استدلال درميآميزد وهمين است كه او را متفكري بزرگ و هم هنرمندي والا جلوه ميدهد. (كامل احمدينژاد ، 1386)
نویسنده » مهندس سيدرضا عظيميحسيني
برگرفته از روزنامه اطلاعات . چاپ آبان ماه 1390
---------------------------------
منابع و مأخذ:
1ـ احمدنژاد، كامل، شيوه استدلال مولوي در مثنوي، همايش بينالمللي بزرگداشت مولانا، تهران 6 و 7 آبان 1386 ص 5
2ـ بيگدلي، سعيد، صادقي، مريم، آزادي انسان در انديشه مولانا، همايش بينالمللي بزرگداشت مولانا، تهران، 6 و7 آبان 1386 ص 86
3ـحميدي دكتر سيد جعفر، خصوصيات مشترك زباني و محتوايي مولانا با شعر معاصر، اطلاعات 15 بهمن 1388 ص 6
4ـ دهخدا علي اكبر، لغتنامه دهخدا، انتشارات دانشگاه تهران، ج 13، 1373 ص 19287 ـ 19285
5 ـ ديباج دكتر موسي، هرمنوتيك شرقي مثنوي، اطلاعات 9 مهر 1388 ص6
6ـ صاحبالزماني دكتر ناصرالدين، گزيدهاي از ادبيات فارسي، كتاب زمان، چاپ رواج، 1352 ص 227 ـ 209
7ـ طباطبايي مجد، غلامرضا، مولوي «عارف وشاعر» انتشارات زرين، ج اول، 1374، ص 316
8ـ فاضلي قادر، شرح شمس، به مناسبت بزرگداشت شمس و مولوي درخوي، اطلاعات 13 و 14 مهر 1388 ص 6
9ـ فيض كريم، جستاري درحيات وهويت مولانا «هستي در هستي»، اطلاعات
31 ارديبهشت 1388، ص 6
10ـ كوشش رحيم، مقايسه محتواي فيه ما فيه مولانا و مقالات شمس، همايش بينالمللي بزرگداشت مولانا، تهران، 6 و 7 آبان 1386 ص
11ـ گراوند علي، تأملي بر زاويه ديد قصههاي غزليات شمس، همايش بينالمللي بزرگداشت مولانا، تهران، 6 و7 آبان 1386 ص 3
12ـ معين، دكتر محمد، فرهنگ فارسي معين، انتشارات اميركبير ج 6، 1371، ص 2049 ـ 2048
پادشاهان سخن پرداز ایران
دکتر ابوالفتح حكیمیان
در این مقاله گروهی از پادشاهان ایران - از آغاز تا پایان سلسله ی قاجار- كه در زمینه ی شعر فارسی ذوق آزمایی كردهاند معرفی میشوند:
بهرم گور و ماجرای نخستین شعر فارسی:
بهرام گور پادشاه معروف ساسانی كه در تاریخ به بهرام پنجم مشهور است از ۴۲۰ تا ۴۳۸ ه میلادی سلطنت كرده است. از زندگی پرتنعم و جنگاوری ها و خوش گذرانی های او داستان های بسیار گرد آمده كه بخش عمده ی آن ها از کتاب های پهلوی نقل شده است .
اگر گفته ی همه ی مؤلفان و پژوهشگران تاریخ ادبیات ایران و تذكرهنویسان پذیرفته آید كه نخستین شعر فارسی- و لو درهم شكسته و بدون آهنگ عروضی- از آن اوست، پس بهرامگور را باید نخستین شاعر شعر (پهلوی با دری آمیخته به عربی) دانست كه در مقام سلطنت به نظم كلام پرداخته است. نورلدین محمد عوفی صاحب كتاب مشهور لبابالباب گوید:
«اول كسی كه شعر پارسی گفت بهرام گور بود… وقتی، آن پادشاه در مقام نشاط و موضع انبساط این چند كلمه ی موزون به لفظ را راند: منم آن شیر گله، منم آن پیل یله / نام من بهرام گور، كنیتم بوجبله
اما تا زمان عوفی و کتاب لبابالباب بیت مزبور مراحل تكامل بسیار طی كرده، به تدریج به وزن عروضی انتقال یافته است و گرنه آن چه برای نخستینبار در المسالك و المالك ابن خرداذبه آمده است با این بیت قابل مقایسه نیست، وی در ذیل شلنبه گوید:«بهرام گور گفته است: منم شیر شلنبه و منم ببر یله» .
شمسالدین محمد قیسالرازی مصنف المعجم فی معاییر شعر هایالجعم گوید:«و همچنین ابتداء شعر پارسی را به بهرام گور نسبت میكنند. . . و آن چه عجم آن را اول شعر های پارسی نهادهاند و به وی نسبت كرده اینست:
منم آن پیل دمان و منم آن شیر یله / نام من بهرام گور و كنیتم بوجبله
و در برخی کتاب های فرس دیدهام كه علمای عصر بهرام، هیچ چیز از اخلاق و احوال او مستهجن ندیدند الا قول شعر. پس چون نوبت پادشاهی بدو رسید و ملك بر وی قرارگرفت، آذرباذزرادشتان حكیم پیش وی آمد و در معرض نصیحت گفت: ای پادشاه بدانك انشاء شعر از كبار معایب و دنی عادت پاذشاهانست. . .
بهرام گور از آن بازگشت و پس از آن شعر نگفت و نشنود و فرزندان و اقارب خویش را از آن منع كرد .»
دولتشاه بن علاءالدوله سمرقندی در تذكره یالشعراء خود كه در حدود سال ۹۸۲ نوشته شده است، مینویسد: «علماء و فضلا، به زبان فارسی قبل از اسلام، شعر نیافتهاند… اما در افواء افتاده كه اول كسی كه شعر گفت به زبان فارسی بهرام گور بود و سبب، آن بود كه او را محبوبه[ای] بود كه وی را دلارام چنگی میگفتهاند… و بهرام، بدو عاشق بود و آن كنیزك را دایم به تماشای شكارگاه بردی و دوستكامی و عشرت، به هم كردی. روزی بهرام به حضور دلارام در بیشه به شیری درآویخت و آن شیر را دو گوش گرفته بر هم بست و از غایت تفاخر، بر زبان بهرام گذشت كه: منم آن پیل دمان و منم آن شیر یله و هر سخنی كه از بهرام واقع شدی دلارام به مناسبت آن جوابی گفتی. بهرام گفت:جواب این داری؟ دلارام مناسبت این بگفت: نام، بهرام ترا و پدرت بوجبله. پادشاه را آن طرز كلام به مذاق افتاد».
* همان گونه كه دیده میشود در انتساب نخستین بیت فارسی به بهرامگور اختلافی در روایات نیست و آن چه هست مربوط به واژه های تشكیلدهنده بیتی است كه بر زبان بهرام گور یه معشوقهاش دلارام رانده شده است.
جلالالدین ملكشاه :
سلطان جلالالدین ملكشاه بن الب ارسلان سلجوقی به سال ۴۴۷ ه زاده شد. به سال ۴٦۵ه به سلطنت رسید و به پایمردی وزیرمقتدر و دانشورش نطامالملك، صاحب كشوری پهناو رشد. وی از دهم رمضان سال ۴۷۱ه تقویم جلتا را در سراسر مملكت گسترده ی سلجوقی به رسم داشت و در سال ۴۸۵ه در بغداد در گذشت. آرامگاه وی در اصفهان و رباعی ملیح زیر با ردیف «دیده من» ازوست:
بوسی زد یار، دوش بر دیده من او رفت و ازو بماند تر، دیده من
زان داد برین چهره نگارینم بوس كاو چهره خویش دید در دیده من
سلطان سنجر:
آن چه درباره ی جلالالدین ملكشاه سلجوقی گذشت از آتشكده آذر نقل شد. فخری هروی مؤلف تذكره روضه یالسلاطین مینویسد: «از سلاطین، كسی نظم نگفته است تا زمان سلطنت آل سلجوق» وی مقاله ی خود را با نام «سلطان سنجر بن سلطان ملكشاه» آغازكرده است و درباره ی سنجر می گوید: «چهل سال پادشاهی كرد چنان كه عالم از سر[ختا] تا اقصای روم و مصر و شام و عراق و یمن در تحت فرمان او بودند و او به غایت پادشاهی مبارك قدم و درویش و عادل و خوش خوی و خوش خلق بود و در نظم، طبع خوب داشت و رعایت این طایفه بسیار میكرد و در ملازمت او ز اهل نظم، اوستادان نیك خواه بودهاند و قصاید غرا به نام او انشا نموده… اما چون از باران حوادث، بنای دولت سلطان سنجر روی به انهدام آورد خورشید اقبالش از اوج كمال توجه به حضیض زوال كرد… مغلوب و گرفتار گردید … [و چون ] از قید نجات یافت… این بیت های را گفته:
به ضرب تیغ جهانگیر و گرز قلعهگشای جهان مسخر من شد چو تن مسخر رای
بسی قلاع گشودم به یك گشودن دست بسی سیاه شكستم به یك فشردن پای
چو مرگ، تاختن آورد هیچ سود نداشت بقا بقای خدای است و ملك ملك خدای
سلطان سنجر به سال ۵۵۱ ه در مرو در گذشت .
ركنالدین طغرل:
(۵٦۴- ۵۹۰). ركنالدین بنارسلانشاهبنطغرلبنمحمدبنملكشاهبنالبارسلان آخرین شهریار از سلاجقه ی عراق بود. طغرل پادشاهی دلیر و پهلوان، ولی سبكسر و كامران بود و از خرد و تدبیر بهرهای نداشت. صاحب راحه یالصدور درباره ی وی گوید:«به زور بازو،، مغرور بودی.گرز او سی من بود چنان كه بهیك زخم ، مرد و اسب را بكوفتی و حمایل هفت منی به كاربردی …و هر وقت این [رباعی] كه خود گفته بود بر یبان براندی و خواندی:
من میوه شاخ سایه پرورد نیم در دیده خورشید جهان گرد نیم
گر بر سرخصمان كه نه مردان منند مقناع زنان بر نكنم، مرد نیم
و مؤلف آتشكده آذر گوید: «از بیاعتباری زمانه، امور مملكت به كف كفایت دیگری گذاشته انزوا اختیار نمود كه شاید دمی به استراحت زید، از ناسازی آسمان، همین معنی باعث گسستن رشته سلطنتش گردید… این رباعی از وی ملاحظه و ثبت افتاد :
دیروز چنان وصال جان افروزی امروز چنین فراق عالم سوزی
فریاد كه در دفتر عمرم، ایام آن را روزی نویسد این را روزی
اتابك مظفرالدین زنگی:
اتابك مظفرالدین سعدبن زنگی از اتابكان فارس و پنجمین حكم ران آن سلسله بود كه از سال ۵۴۳ ه در فارس و دیگر نواحی جنوبی ایران حكومت داشت. بیت اول رباعی زیر ازو و بیت دوم از عمیدالدین ابونصر اسعدبن نصر… وزیر از فضلا و اعیان اوایل سده ی هغتم است:
در رزم، چو آتشیم و در بزم، چو مورم بر دوست، مباركیم و بر دشمن، شوم
از حضرت ما برند، انصاف به شام وز هیبت ما برند، زنار به روم
سلطان اتسز:
لفظ ترکی معادل «آدسز» یعنی بینام كه بنا بر توجیه دهخدا در لغت نامه، تفأل برای ماندن و نمیرایی بوده است. اتسزبن محمدبن انوشتكن سومین فرمان روای سلسله ی خوارزمشاهی بود كه از ۴۷۰ تا ٦۲۸ ه در خوارزم و تا ٦۱٦ در ماوراءنهر و اغلب نواحی ایران حكومت داشتند. وی درسال ۵۲۱ ه پس از درگذشتن پدر، به فرمان سنجربن ملكشاه، حكومت خوارزم را یافت و نخستین كسی است كه درفرمان روایی خوارزم، استقلالی به هم رسانید و ازین بابت میان او و سنجر چند نوبت كار به جنگ كشید و چون تاب ایستادگی در برابر او نیاورد در حال هزیمت، این قطعه را انشا كرد:
مرا با فلك طاقت جنگ نیست ولیكن به صلحش هم، آهنگ نیست
اگر بادپای است یكران شاه كمیت مرا نیز، پا، لنگ نیست
ملك شهریار است و شاه جهان گریز از چنین پادشه ننگ نیست
به خوارزم آید به سقین و روم خدای جهان را جهان، تنگ نیست
اتسز، پادشاهی دانش دوست و ادبپرور بود. رشیدالدین وطواط ، كتاب حدائقالسحر را در علم بدیع به نام او پرداخته است. اتسز یك سال، پیش از سنجر یعنی در سال ۵۵۱ ه در گذشت .
ملك شمسالدین:
سرسلسله ی آل كرت و اول شهریار از ملوك آن دودمان است كه بر تخت سلطنت نشست. امیران كرت از نژاد غوریان بودند و پس از ضعف ایلخانان، بر خراسان مستولی شدند و سرانجام، دولت آنان به دست امیر تیمور گوركانی برچیده شد. صاحب تذكره آتشكده ی آذر، سه رباعی زیر را به نام او نقل كرده است:
- با دشمن، من، چو دوست بسیار نشست با دوست نشایدم دگر بار نشست
پرهیز از آن عسل كه با زهر آمیخت بگریز از آن مگس كه بر مار نشست
- میخواره اگر غنی شود عور شود وز عربدهاش جهان پر از شور شود
در حقه لعل آن زمرد ریزم تا دیده افعی غمم كور شود
- هر گه كه من از سبزه طربناك شوم شایسته سبز خنگ افلاك شوم
با سبزخطان، سبزه خورم در سبزه زان پیش كه همچو سبزه در خاك شوم
همان گونه كه دیده می شود در رباعی اخیر صنعت اعنات (لزوم مالایزم) با آوردن واژه های سبز و سبزه به كار رفته است.
شاهشجاع :
جلالالدین ابوالفوارس شاه شجاع پسر امیرمبارزالدین مظفربه در سال ۷۳۳ ه از مادر بزاد، در سال ۷۵۹ ه بر تخت نشست و در سال ۷۸۷ ه در گذشت. وی ممدوح خواجه حاقظ شیرازی بود تا آن جا كه لسانالغیب صرفنظر از چند مورد كه از او یاد كرده در یكی از غزلیاتش بدین گونه بر«فر و دولت» او سوگند خورده است :
به فر دولت گیتی فروز شاه شجاع كه نیست با كسم از بهر مال و جاه، نزاع
باری صاحب تذكره آتشكده ی آذر گوید: «بعد از آن كه پدر خود مظفر را از حلیه بصر عاری ساخت و ….. لوای سلطنت برافراشت با برادرش شاه محمود مخاصمه داشت. در بین مخاصمه ایشان، محمود مراد [ شاه شجاع، رباعی زیر را به همین مناسبت انشا كرد]:
محمود برادرم شه شیر كمین می كرد خصومت از پی تاج و نگین
كردیم دو بخش، تا برآساید ملك او زیر زمین گرفت و من روی زمین
شاه شجاع را با سلطان اویس جلایر كه در عراق عرب سلطنت داشت مكاتبات واقع شده این قطعه را ضمن نامهای برای وی فرستاد:
ابوالفوارس دوران منم شجاع زمان كه نعل مركب من تاج قیصر است و قباد
منم كه نوبت آوازه صلابت من چو صیت همت من در بسیط خاك افتاد
چو مهر تیغگداز و چو صبح عالمگیر چو عقل راهنمای و چو شرع نیك نهاد
نبرده عجز به درگاه هیچ مخلوقی كه در بنای توكل نهادهام بنیاد
به هیچ كار جهان روی دلنیاوردم كه آسمان در دولت به روی من نگشاد
برو تو جای پدر همچو من به مردیكوش كه چرخ، كار تر ابر مزار خویش نهاد
سلطان اویس پاسخی تلخ و گزنده بر این قصیده فرستاد كه نقل آن در این جا زاید به نظر رسید.
بایسنقر سلطان:
(۸۰۲ـ ۸۳۷ ه). وی پسرشاهرخ و نوه ی تیمور گوركانی بود، دولتشاه سمرقندی در حق او آورده است: «جمتا داشت با كمتا…… و از سلاطین روزگار بعد از خسرو پرویز، چون بایسنقرسلطان، كسی به عشرت و تجمل، معاش نكرد، شعر تركی و فارسی را نیكو گفتی و فهمیدی، به شش قلم، خط نوشتی. شبی از فرط شراب، به فرمان ربالارباب، به خواب گران فنا گرفتار شد و سكنه هرات به سبب آن وفات، سكته پنداشتند و وقوع این واقعه…….. در دارالسلطنه هرات در باغ سپید بود در شهور سنه سبع و ثلاثینو ثمانمائه (۸۳۷) و عمر او سی و پنج سال بوده».
صاحب مجالسالنقایس، دو بیتی ذیل را از او نقل كرده است:
ندیدم آن [مه] و اكنون دو ماهست ولی مهرش بسی در جان ما، هست
گدای كوی او شد بایستقر گدای كوی خوبان پادشاهست
شاه اسماعیل بهادر«خطائی»:
شاه اسمعیل بهادر پسرسلطان حیدربنسلطان جنیدبن شیخ ابراهیم كه با شش واسطه به قطبالعارفین شیخ صفیالدین اردبیلی و با شانزده واسطه دیگر به امام موسی میرسد سردودمان صفوی یا سلسله ی صفویه بود. وی در سال ۸۹۲ از مادر بزاد، درسال ۹۰۵ با قیام به سلطنت رسید و به سال ۹۰۸ لقب شاه را برای خود برگزید.
شاه اسماعیل به سرودن شعر فارسی اقبال چندانی نداشت و بیش تر شعرهای او به تركی است. زنده یاد تربیت گوید: «دیوان مرتب و چندین مثنوی به عناوین ده نامه و مصیحتنامه و مناقبالاسرار و بهجه یالاحرار دارد».
شاه اسماعیل كه در شعر، «خطایی» تخلص میكرد پس از تسلط بر بیش تر ولایت های ایران كنونی، دین جعفری را اشاعه داد و در سال ۹۳۰ در سراب، جهان را بدرود گفت و در اردبیل، مدفون شد.
از آثار اوست:
- بیستون ناله زارم چو شنید از جا شد كرد فریاد كه: فرهاد دگر پیدا شد
- دل، كشته آن موی كه بر روی تو افتد جان كشته آن چین كه بر ابروی تو افتد
بی خوابم از آن خواب كه در چشم تو بینم بیتابم از آن تاب كه بر موی تو افتد
در غیبت من گفت رقیب آن چه توانست روشن شود آن روز كه با روی تو افتد
شاه طهماسب حسینی:
صاحب تذكره ی «مجمعالخواص» درباره وی آورده است: «این پادشاه مرحوم، مانند نیاكان خود دلیر بود و همت بلند داشت. پنجاه و سه سال سلطنت كرد. در نیمه اول آن به هركشوری كه روی میآورد دشمن در برابر وی تاب مقاومت در خود نمیدید و اگر ایستادگی میكرد شكست میخورد و در نیمه دوم، معارضان هند و روم با پای خود به درگاهش میشتافتند و بدان جا پناهنده میشدند و بزرگان تركستان و فرنگستان برای وی تحف و هدایا میفرستادند. چنان استعداد ذاتی داشت كه سخنانش از سر تا پا لطایف و ظرایف بود و اگر میخواست میتوانست در تمام عمر، به كلام موزون سخن گوید. منظومه ذیل را در مدح امیربیكمهر، بالبدیهه گفته است:
ای بلند اختر سپهر شرف وی گرامی در خجسته صدف
رانده در قلزم فصاحت، فلك كار فرمای صد نظامالملك
نیست در زیر چرخ چون تو وزیر شرف روزگار بنده امیر»
رباعی زیر نیز از اوست:
یكچند به یاقوت تر آلوده شدیم یكچند پی زمرد سوده شدیم
آلودگیی بود به هر حال كه بود شستیم به آب توبه و آسوده شدیم
سال مرگ شاه طهماسب صفوی حسینی را ۹۸۴ ه نوشتهاند.
شاه اسماعیل دوم «عادلی»:
شاه اسماعیل ثانی كه درشعر، عادل یا عادلی تخلص میكرد بنا بر مشهور،فرزند چهارم از میان فرزندان متعدد شاه طهماسب بود كه به سبب رفتار ناهنجار و غیرمردمی، از جانب پدر به مدت بیست سال در قلعه «قهقهه» زندانی شد و چون جای پدر نشست فرمان قتل جمیع شاه زادگان را صادركرد. صاحب تاریخ عالمآرای عباسی نوشته است: در مدت یك سال كه برای تعیین ساعت سعد جلوس جای پدر نشست «سلاطین اطراف از بیم خونریزش…… از رعب او آرام و خواب نمییافتند بسكه بی رحم و سفاك و بدگمان و بیباك بود. نهال عمر اكثری از جوانان سلسله صفوی را بیگناه از پای درآورد تا به دیگران چه رسد؟». شگفتا كه چنین سلطانی نه تنها در شعر، خود را عادل یا عادلی میخواند در عنوان احكام و فرمان ها و مناشیر خود نیز «هوالعادل» قلمی میكرد.
اما مؤلف تذكره مجمعالخواص گوید: «ارشد اولاد شاه طهماسب بود. پادشاهی خوشذوق و علیه شأن و هیبتناك بود و طبع نقاشی داشت. با این كه ظاهر مهیبی داشت در باطن خیلی ملایم و خوشخلق بود. پیش از [آن كه] به سلطنت برسد بسیار كارهای بیباكانه ازو سر زد و [شاه طهماسب] به ملاحظه افكار عمومی مدت بیست و یك سال در قلعه قهقهه حبسش كرد…… چون پادشاه در گذشت بر جای او نشست. در آغاز سلطنت رعبش چنان بر دل ها مستولی بود كه در مدتی متجاوز از دو سال به سر حدها حاكمی اعزام نشد و با این حال كسی جرأت نكردكه راه نافرمانی پیماید… این رباعی ازوست:
دوران، ما را ز وصل، شادان نكند جز تربیت رقیب نادان نكند
هرگز نرساند دل ما را به مراد كاری به مراد تا مردان نكند»
رباعی دیگری كه مؤلف مجمعالخواص به نام شاه اسماعیل دوم ضبط كرده است در تاریخ عالمآرای عباسی از قول یكی از ظرفای اردوی معلی در پاسخ رباعی دیگری آمده كه منسوب به خان احمد گیلانی است و به هر حال رباعی، اینست:
آن روز كه كارت همگی قهقهه بود از رای تو راه مملكت صد مهه بود
امروز درین «قهقهه» با گریه بساز كان قهقهه را نتیجه این «قهقهه» بود
همچنین مؤلف مجمعالخواص گوید: «و این بیت را از زبان خودش شنیدم:
من و عشق اگر چه باشد همه حاصلم ز خوبان ز امید، نا امیدی ز مراد، نامرادی»
شاه اسماعیل دوم در سیزدهم رمضان یا سوم ذیالحجه سال ۹۸۵ ه با توطئه خواهرش پریخان خانم و به دستیاری سران قزلباش مسموم شد و در گذشت.
سلطان محمدخدابنده «فهمی»:
پیش از آشنایی با آثار سلطان محمدخدابنده جا دارد توضیح دهم كه در ادب منظوم و منثور فارسی سده ی دهم و پس از آن «فهمی»به عنوان تخلص افراد زیر آمده است:
۱ـ طهماسب قلی میرزا طهرانی رازی كه از درباریان شاه طهماسب بود و غزل را نیكو میسرود. وی چندی نیز در هند به دربار اكبرشاه تقرب داشت.
۲ـ مولانا فهمی كاشانی كه از طریق كرباسفروشی روزگار میگذرانید و در اقسام گوناگون شعر، دست داشت تا آن جا كه برخی پس از محتشم، او را بر دیگران برتر میشمردند.
۳ـ فهمی هرموزی از مردم جزیره ی هرمز یا هرموز بوده و رباعی را نیكو میسروده است.
۴ـ میرشمسالدین خبیصی از سادات خبیص كرمان (شهداد امروز) و از مشاهیر سده ی دهم بود. در ریاضیات و نجوم و رمل دست داشت و نویسنده و شاعر زبردستی بود. شاهطهماسب در مسایل شعری به دستور او رفتار میكرد و وی در منصب صدارت شاه طهماسب كلیه عواید شخصی خود را به طلاب و تنگدستان میبخشید.
۵ـ فهمی سمرقندی از شاعران ماورءالنهر و در معما و غزل فارسی، استاد عهد خود بوده است.
٦ـ فهمی استرآبادی از شاعران مستعد دربار اكبرشاه بود و در جوانی از ایران به هند عزیمت كرد. شماری غزل و رباعی از او در دست است.
۷ـ میرفهمی بدخشی از سادات محتشم بدخشان كه غزل فارسی را نیكو میسرود.
۸ـ میرفهمی بخارایی از سادات بخارا بوده و مردی دانشمند به شمار میرفته است. وی نیزغزل فارسی را نیكو میسرود.
۹ـ شاه قاسم قزوینی از طایفه جبله قزوین كه در اقسام شعر دست داشت و فهمی تخلص میكرد. وی به سال ۹۹۹ ه در گذشته است.
۱۰ـ شاه محمدخدابنده: پسر بزرگ شاه طهماسب اول و پدرشاه عباس كبیر، پادشاهی بود صاحب جود و كرم و در فن نقاشی و آداب شعر و اصطلاحات موسیقی مهارت و اطلاع فراوان داشت. مؤلف تاریخ عالمآرای عباسی گوید در شعر، «فهمی» تخلص اختیار كرده بود و صاحب مجمعالخواص رباعی و بیت های زیر را از آن پادشاه نقل كرده است:
- دلدار، مرا به رغم اغیار امشب داده است به بزم خویشتن بار امشب
ای صبح! چراغ عیش ما را نكشی ز نهار دم خویش نگهدار امشب
- چو نقش ابروی او در شراب ناب نماید هلال عید بود كز فلك در آب نماید
فغان كه نیست چنان محرمی كه نامه شوقم ز روی لطف نهانی بدان جناب نماید
ز دردمندی «فهمی» به واجبی شود آگه ازین غزل دو سه بیتی گر انتخاب نماید
سال مرگ وی را ۱۰۰۴ ه ضبط كردهاند.
شاه عباس بزرگ:
شاه عباس اول (ماضی) ملقب به كبیر شب دوشنبه اول رمضان سال ۹۷۸ ه در هرات زاده شد و در غره محرم سال ۹۹٦ ه در عمارت چهل ستون اصفهان به تخت سلطنت نشست. وی پادشاهی بزرگ، با صلابت، مدبر و سخت گیر بود. به اعتقاد تاریخ نویسان مشهور، نام دارترین و بزرگمنشترین شهریاران پس از اسلام ایران است. وی نه تنها خود به فارسی و تركی شعر میسرود بل كه درباره ی شعر شاعران دیگر اظهار نظر میكرد و آنان را گرامی میداشت.
با آن كه صادقی افشار كتاب دار شاه عباس و مؤلف مجمعالخواص كه در نوشتن این مقاله از تذكره ی وی بهره بردهام گوید: «پادشاه مزبور….. به شعر گفتن تنزل نمیكند» بیت های زیر را از وی یاد كرده است:
ز غمت چنین كه خوارم ز كسان كنار دارم من و بیكسی و خواری به كی چه كار دارم
مگذار بار دیگر به دلم ز سر گرانی كه به سینه كوه حسرت من بردبار دارم
مگشا زبان به پرسش بگذار تا بمیرم كه ز جور بیحد تو گله بی شمار دارم
میرزا محمدنصرآبادی در تذكره ی خود قطعه زیر را كه روشنگر تاریخ بنای تكایای چهارباغ اصفهان است نقل كرده است:
كلبه [ای] را كه من شدم بانی مطلبم تكیه سگان علیست
زین سبب فیض یافتم ز اله كه مرا مهر با علی ازلیست
خانه دلگشا شدش تاریخ چون كه از كلب آستان علیست
وی همچنین گوید: «از شخص معتبری مسموع شدكه آن سلطان با ایمان غزلی طرح كرده بود و امرا همه گفته بودند و شاه، این بیت را فرمودند:
نه ز هر شمع و گلم چون بلبل و پروانه، داغ / یك چراغم داغ دارد یك گلم در خون كشد»
زنده یاد تربیت در كتاب دانشمندان آذربایجان، دو غزل زیر را كه دارای وزن و مقطع واحدی است ازو نقل كرده است. مأخذ غزل بدان گونه كه نصرالله فلسفی در «زندگانی شاه عباس اول» نقل كرده، «عرفات عاشقین» اثر تقیالدین محمد اوحدی است و به ترتیبی كه خواهیم دید شاه عباس در شعر، «عباس» تخلص میكرد:
محبت آمد و زد حلقه بر در و جانم درش گشودم و شد تا به حشر مهمانم
نه « هست»هستم و نه «نیست»ام نمیدانم كه من كیم؟ چه كسم؟ كافرم؟ مسلمانم؟
اگر مسخر كفرم كه بست زنارم؟ و گر متابع دینم كجاست ایمانم؟
ازین كه هر دو نیم بلكه عاشقم عاشق محبت صنمی كرده نا مسلمانم
اگر چه هیچم و از هیچ كمترم اما یگانه گوهر دریای بحر امكانم؟
دو روز شد كه دگر عاشقم به جان عاشق به نو گلی كه برد نقد دین و ایمانم
عجب كه از الم عشق، جان برد عباس كه درد بر سر درد است و نیست درمانم
تو دوستی و منت دوستدار از جانم به دوستی كه به جز دوستی نمیدانم
ز هیچ كمترم و كمترم ز هیچ اما یگانه گوهر بحر و محیط عرفانم
خدا پرستم و اسلام من محبت است اگر ترا نپرسم مدان مسلمانم
به پیش دیده حق بین تفاوتی نكند اگر چه مور ضعیفم و گر سلیمانم
محبت تو به دینم فكنده صد رخنه ز دوستی تو بر باد رفته ایمانم
عجب كه از الم عشق، جان برد عباس كه درد بر سر درد است و نیست درمانم
غزل زیر نیز به نام او درعرفات عاشقین آمده است و ما آن را از زندگانی شاه عباس اول نقل میكنیم:
هر دو كه میگریزد از دوست بیگانه مخوان كه آشنا اوست
نظاره برون ز قرب و بعد است هر [جا(۱)] كه دل است دیده با اوست
بی تخم نهال گل نروید الا گل دوستی كه خودروست
ای كاش كه باز پس توان یافت از عمر هر آنچه رفته بی دوست
ز شوق تو حبیب من زدم چاك با پیرهنم دریده شد پوست
بیت های زیر نیز از شاه عباس اول در تاریخ ها و تذكرهها نقل شده است:
ز قهرش گاه میسوزم به لطفش گاه میسازم دل دیوانه خود را به راه دوست میبازم
به جز مهر تو در دل كفر و ایمان را نمیدانم بدین عشقی كه مندارم به دردخویش میسازم
بدین دردی كه مندارم نمیدانم چهسان سازم بدین قهری كه بر من می كنی بر چرخ مینازم
بیت های پراكنده:
- چو شوخ دلبر من بر سر عتاب هزار بار دل و جان به پیچ و تاب در آید
- مگر كه حضرت ایزد ترحمی بنماید برای این دل دیوانهای كه خواب ندارد
- ذات ما را نرسد نقص زانكار حسود كه نسبنامه ما مهر نبوت دارد
- هر كس برای خود سرزلفی گرفته است زنجیر از آن كمست كه دیوانه پر شده است
- زیبا صنمی نهاده در زلف ایمان مرا به رهگذر دام
گر بت اینست و كیش بت این بر می گردم ز دین اسلام
- به نیم آه دلی نه فلك خراب شود زهم گشادن درهای آسمان سهلست
- ملك ایران چو شد میسر ما ملك توران شود مسخر ما
آفتاب سریر اقبالم میرسد بر سپهر، افسر ما
- شراب ما همه خونست و نقل مجلس سنگ نوای ناله مطرب صدای توپ و تفنگ
- ما موسی و طور ما دل انور ماست ابراهیمیم و طبع ما آذر ماست
هستیم خلیل وقت و صد چون نمرود آزرده نیش پشه لاغر ماست
همان گونه كه دیده میشود سرودههای شاه عباس بر خلاف نظر برخی تذكرهنویسان و تاریخ نویسان گزافهگوی نه تنها متضمن آن بلاغت و فصاحت نیست كه مثلن از انوری و فردسی و دیگران، گوی برتری و تفوق بر باید كه عاری از لطافت شعری نیز هست و این نكته را اسكندر بیك تركمان مؤلف عالمآرای عباسی منصفانهتر و به گونهای سر بسته تذكار داده است: «به شعر های فارسی دانا بوده، شعر را بسیار خوب میفهمد و تصرفات مینمایند و گاهی به نظم شعر هایی نیز زبان میگشایند» مع هذا توان گفت شاه عباس در سایه قریحه ی ذاتی و هوش سر شار خود، بد و نیك شعر شاعران را بیدرنگ در محك اندیشه میكشیده و ارزیابی میكرد و در این مورد داستان هایی پرداختهاند كه ما فقط به نقل یكی از آن ها از تذكره نصرآبادی مبادرت میورزیم: «روزی [ملاشكوهی همدانی] به اتفاق میرآگهی در قهوهخانه عرب كه پسران زلف دار در آن جا میبودند نشسته بود كه شاه عباس ماضی به قهوهخانه میآید از ملاشكوهی میپرسد كه چكاره [ای؟] میگوید كه شاعرم. شعر ازو طلبید این بیت را خواند:
ما بیدلان به باغ جهان همچو برگ گل پهلوی یكدیگر همه در خون نشستهایم
شاه تحسین میفرمایند و میگویند كه عاشق را به برگ گل تشبیه كردن اندكی ناملایم است.
شاه عباس شب پنجشنبه ۲۴ جمادیالاولی سال ۱۰۳۸ ه در مازندران چشم از جهان فرو بست.
شاهعباس دوم:
لطفعلی بیكآذر در «آتشكده» گوید: «شاه عباس ثانی خلف شاه صفیاست، پادشاهی عتا قدر بوده و این مطلع، ازوست:
به یاد قامتی در پای سروی ناله سر كردم / چو مژگان، برگ برگش را به آب دیده تر كردم»
بیت زیر نیز در تذكره ی نصرآبادی به نام او آمده است:
صبا از شرم نتواند به روی گل نگه كردن كه رخت غنچه را واكرد و نتوانست ته كردن
فتحعلی شاه قاجار:
فتحعلی شاه قاجار كه از دادگری و عدالتپروری او تاریخ نویسان به نیكی تمام یاد كردهاند به خاقان صاحبقران شهره یافته است. مؤلف تذكره مصطبه خراب كه خود از ملك زادگان قاجار بود درباره ی او آورده است: «الحق در مدت چهل سال ایام حكومتش ابنای زمان صغیرا و كبیرا مرفهالحال در سایه عدالتش آسوده و همواره ابواب رأفت و رحمت بر روی ایران گشوده است انصافن پس از بهرامگور و استیلای عرب و عجم سلطانی با این فراعت و عیش تا زماننا هذا نزیسته…..».
محمود میرزا قاجار مؤلف تذكره سفیه یالمحمود ذیل عنوان «خاقان» پس از ذكر شرح كشافی از خدمات و غزوات فتحعلی شاه، تمام آثار منظوم او را در مجلس اول نقل كرده است و این همه، روشنگر قریحه ی ذاتی و احساس شاعرانه ی این پادشاهست . در زیر دستچینی از سرودههای او به عنوان حسن ختام نقل میشود:
تغزل در مدح علی :
چشمت ز سحر، جادوی بابل نشان دهد زلفت نشان ز سنبل باغ جنان دهد
تیر كرشمهات همه دم خون به دل كند لعل لبت توان به دل ناتوان دهد
رحمی و گرنه عاشق زارت به صد زبان شرح شكاریست به شه انس و جان دهد
شیر خدا علی ولی آنكه هیبتش تب لرزه بر تن اسد آسمان دهد
آید نیم خلقش اگر سوی بوستان گلبن گل بهار به فصل خزان دهد
خواهد اگر ضعیفنوازی ز معجزه آن كو تواند آنكه به هر مرده جان دهد
هم مور را شكوه سلیمان عطا كند هم پشه را صلابت شیر ژیان دهد
تركیببند شاهانه در منقبت خاندان پیامبر:
در حیرتم كه چرخ، چرا غرق خون نشد در ماتم حسین، زمین واژگون نشد؟
چون آفتاب یثرب و بطحا غروب كرد رخسار آفتاب چرا قیر گون نشد؟
چون فخر كاینات نگون شد ز پشت زین بنیاد كائنات چرا سرنگون نشد؟
افتاد آسمان امامت چو بر زمین ساكن چرا سپهر و زمین بیسكون نشد؟
جان جهان ز جسم جهان رفت و اینعجب این جان سخت، از تن یاران برون نشد؟
آن تیره شب دریغ كه در دشت كربلا بر رهنمای خلق، كسی رهنمون نشد؟
«خاقان»به ماتم شه دین گفت با فغان معدوم از برای چه این چرخ دون نشد؟
دردا كه زندگی به دو عالم حرام شد
كاین چرخ سفله دشمن دین را بكام شد
گردون بسوخت زاتش غم جان فاطمه شرمی نكرد از دل سوزان فاطمه
از تند باد كینه مروانیان دریغ پژمرده گشت نو گل بستان فاطمه
غلتان به خاك معركه چون صید بسملاست آن گوهری كه بود به دامان فاطمه
از تیرهای كاری شست مخالفان شد چاك چاك پیكر سلطان فاطمه
دیدی كه عاقبت چه رسید از سپهردون از شست اهرمن به سلیمان فاطمه؟
از عرش، رستخیز دگر گردد آشكار در روز رستخیز ز افغان فاطمه
«خاقان»به پای عرش برین گفت جبرئیل و احسرتا ز دیده گریان فاطمه
از تندباد حادثه نخل دین شكست
از آن شكست، پشت رسول امین شكست
پنهان به خاك تیره چو شدماه مصطفی رخسار ماه تیره شد از آه مصطفی
شد سرنگون زگردش این چرخ واژگون از تند باد حادثه خرگاه مصطفی
از بهر ماتم شه دین، فخر اوصیا بودند دیو و دد همه همراه مسطفی
از زخم خنجری كه به آن شاه دین رسید گویا درید شمر، جگر گاه مصطفی
شا منخسف ز گردش این چرخ واژگون خورشید مشرقین زمین ماه مصطفی
دل خون شود ز دیده گریان فاطمه و احسرتا ز ناله جانگاه مصطفی
«خاقان»به روز حشر شفیعت شود حسین یارب به حرمت علی و جاه مصطفی
«خاقان» ز سبیل حادثه دین راخراب دید
زان ظلمها كه شافع یومالحساب دید
بفشرد پای در ره صبر و رضا حسین با حق نمود وعده خود را وفا حسین
بادا فدای خاك رهش صدهزار جان چون كردجان به امتعاصی فدا حسین
در روزگار، زینت آغوش مصطفی در روز حشر، پیشرو اوصیا حسین
خاكم به سر كه از ستم روزگار گشت غلتان به خاك معركه كربلا حسین
آه از دمی كه شكوه كند پیش دادگر در روز رستخیز سر از تن جدا حسین
«خاقان»در این معامله خاكم بسر شود
چون دادخواه روز جزا دادگر شود
از دود ظلم، تیره رخ آفتاب شد بنیاد دین ز سیل حوادث خراب شد
از تند باد حادثه در خاك كربلا از آتش جگر دل آن شه خراب شد
از بیم این خطا كه سر از چرخ سفله زد عرش برین ز واهمه در اضطراب شد
در دشت ماتم اشك یتیمان چو بحر گشت در بحر غم سرادق عصمت حباب شد
«خاقان» زآب كوثر آتش بهدل فتاد تا با خبر ز تشنگیش بو تراب شد
شیرخدا كجاست كه در دشت كربلا
از چنگرگ، یوسفخود را كند رها؟
ای ساكنان عرش، زدل ناله بركشید این داوری ز شمیر، بر دادگر كشید
آن نالهای كهدر غم یحیی كشیدهام در ماتم حسین بن بیشتر كشید
آتش بهجان زحسرت خیرالنسا زنید از دل فغان به یاری خیرالبشر كشید
در ماتم و عزای شهیدان كربلا ای طایران قدس، ز خون بالو پر كشید
ایسكنان خاك چو «خاقان» درین عزا افغان ز دل به گنبد افلاك بر كشید
در ماتم حسین به تن جامهها درید
فریاد الامان به در كبریا برید
یارب همیشه دیده خورشید، تارباد تا روز حشر، سینه گردون فكار باد
داد از زمین و چرخ كه بیداد كردهاند این بیمدار باشد و آن بیقرار باد
پیوستهچشم زال فلك از خدنگ غم تاریك همچو دیده اسفندیار باد
شد تشنهكام كشته، چو سلطاندینحسین در خرمن فلك ز حوادث شرار باد
چون از پی شفاعت ما جان نثار كرد «خاقان» به مرقد شه دین جان نثار باد
منت خدای را كه فلك هست چاكرم
شاهنشه جهانم و درویش این درم
گلجین بیت های پراكنده:
- اشك راقاصدكویشكنمای نالهبمان زانكه صدبار برفتی، اثری نیست ترا
- خواستبیرونكندازسینهغمتراخاقان دل به دامان آویخت كه: همسایهماست
- عالمی در شادی و ما را غم است این غم ما از برای عالم است
- دلم بهمرتبهایتنگشدكهمیترسم خدا نكرده غمت از دلم برون آید
- طرحابرویتوكزروزازل ریختهاند بر سر سو، كمانی است كه آویختهاند
- مگودرهجرمن، چونزندهماندی؟ كه من خود مردم از این شرمساری
- نهفتهبودبهظلمتولیدهان توكرد عیان بهصورتخورشید،آب حیوان را
حق طلبي زنان در شعر معاصر
جداي از حضور نقش آفرين شعراي زن درتمام اعصار، قرن حاضر براي زنان ،قرني بي بديل بوده وحتي شايد بتوان با غرور و افتخار ادعا نمود كه در تاريخ ادبي كشورمان ، قرن حاضر ، قرن زنان شاعر است . هر فرد اهل مطالعه اي كه اندك سوادي در ادبيات داشته باشد به راحتي مي¬تواند حداقل از ۱۰ شاعر بزرگ و موفق زن در قرن حاضر يادكند . اما جاي بسي تعجب است كه چرا برخي از دانش آموزان و دانشجويان ما از وجود اين سرمايه ها و مفاخر فرهنگي و ادبي در كشور مادري خود، تا اين اندازه بي اطلاع اند .
اما جاي بسي تعجب است كه چرا برخي از دانش آموزان و دانشجويان ما از وجود اين سرمايه ها و مفاخر فرهنگي و ادبي در كشور مادري خود، تا اين اندازه بي اطلاع اند .
با توجه به كمبود مجال ، قطعاً نمي¬توان به تمام شعراي بزرگ زن در اعصار مختلف تاريخي اشاره نمود . بنابراين ابتدا به صورت گلچين و فهرست وار به بيش از ۲۰ بانوي شاعر ايراني اشاره مي¬شود و پس از آن وارد بحث اصلي مقاله ي حاضر مي¬شويم .
۱- رابعه قُزداري يا همان رابعه بنت كعب (شاعر سده چهارم هجري)
۲- مهستي گنجوي (شاعر اواخر سده پنجم و اوايل سده ششم هجري)
۳- جهان ملك خاتون (شاعر سده هشتم هجري)
۴- مهري هروي (شاعر سده نهم هجري)
۵- رَشحِه بيگُم (شاعر دوران قاجار )
۶- عالم التاج قائم¬مقامي ( شاعر اواخر دوران قاجار و اوايل دوران پهلوي )
۷- زندخت شيرازي (شاعر اواخر دوران قاجار و اوايل دوران پهلوي )
۸- پروين اعتصامي (شاعر اواخر دوران قاجار و اوايل دوران پهلوي )
۹- فَخر عُظمي اَرغون (شاعر اواخر دوران قاجار و اوايل دوران پهلوي )
۱۰- سيمين بهبهاني ( شاعر معاصر)
۱۱- ترانه خلعتبري ( شاعر معاصر)
۱۲- ژاله اصفهاني ( شاعر معاصر)
۱۳- فروغ فرخزاد ( شاعر معاصر)
۱۴- پوران فرخزاد ( شاعر معاصر)
۱۵- پروين دولت آبادي ( شاعر معاصر)
۱۶- شاداب وجدي ( شاعر معاصر)
۱۷- شهربانو باوند ( شاعر معاصر)
۱۸- لعبت والا ( شاعر معاصر)
۱۹- ميمنت ميرصادقي ( شاعر معاصر)
۲۰- توران شهرياري ( شاعر معاصر)
۲۱- سپيده كاشاني ( شاعر معاصر)
۲۲- رباب تمدن ( شاعر معاصر)
۲۳- طاهره صفار زاده ( شاعر معاصر)
۲۴- بتول اديب سلطاني (شاعر معاصر)
و
۰
۰
۰
با عنايت به برخي محدوديت ها و با اعتراف به نقصان دانش ادبي خويش و با يادآوري اين نكته كه ، شهرت برخي از شعراي بزرگ فوق، جهاني بوده و معرّف همگان مي¬باشند ، دراين قسمت تنها به بررسي موارد محدودي از اشعار حق¬طلبانه و اجتماعي ۳ بانوي شاعر پرداخته مي¬شود. بانو عالم التاج قائم مقامي ، بانو فَخرعُظمي اَرغون ، بانو ژاله اصفهاني.
۱- بانو عالم التاج قائم مقامي
اين بانوي فرهيخته از اقوام ميرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهاني، صدر اعظم مشهور دوران محمد شاه قاجار بود . از اين رو در خانواده اي اصيل و فرهنگ دوست پرورش يافت. ايشان درحدود سالهاي ۱۲۵۹ تا ۱۳۲۲ خورشيدي زيستند و با تخلص ''ژاله'' در عالم ادبيات و شعر درخشيدند. در دوران معاصر به جرات مي¬توان عالم التاج قائم مقامي را نخستين شاعر زني دانست كه با زباني صريح ، از دردهاي زنان جامعه¬ي خود پرده برداشت و بسياري از سنت هاي زن ستيز جامعه¬ي عقب افتاده¬ي آن زمان را به باد انتقاد گرفت .
با نگاهي ¬به اشعار او به راحتي مي توان به اين نكته پي برد كه اصلي ترين دغدغه هاي اين بانوي فرهيخته، رفع تبعيض از زنان ، عدالت جويي و مبارزه با سنّت هاي غلط موجود در جامعه بوده است. جالب اينجـاست كه بدانيـم چنــد سال پيش از فراگيــر شدن تب مشروطه خواهي و عدالت طلبي در جامعه ي روشنفكري آن زمان ، اين بانوي آزاد انديش در اشعار خود به روشني و وضوح با تبعيضات و بي عدالتي ها به مبارزه برخواسته بود .
دراين بخش ، به دليل محدوديت حجم مقاله ، تنها به دو نمونه از اشعار ايشان مي¬پردازيم :
گفـت وگو از زيـستن كردم ولـي فـــرق دارد زيستــن با زيستــن
جانِ خواهر، اخـتلافي بس بزرگ بود و هست از زيــستن تا زيستن
مر زنان را بهـر عشـرت هاي مرد هيــچ حقـي نيــــست الاّ زيستن
سگ صفت با زشت و زيبا ساختن گربـــه وش با پيـر و برنـا ساختن
زيستــن با قيــد ها ، با شرط ها قصه كوته ، با دو صد (( ها)) زيستن
همان طوركه ملاحظه شد در عصر تاريك قاجار، اين زنِ آزاده بر مي¬خيزد و اين چنين به بي عدالتي ها و معادلات نادرست موجود در جامعه¬ي آن زمان مي¬تازد و خواهران و هم جنسان خود را به تفكر وا مي¬دارد .
درجايي ديگر با شهامت و جسارت به پديده ي قتل هاي ناموسي حمله مي¬كند . همان طوركه
مي¬دانيم درحدود يك صد سال پيش در جامعه¬ي ايران، به دليل بي سوادي گسترده ، معضلاتي چون قتل هاي ناموسي بسيار گسترده تر و چشم گير تر از زمان حال بود و اگرچه درآن زمان اين موضوع به صورت قانوني مكتوب وجود نداشت ، اما در عرف و در ميان مردم شيوع بسيار گسترده اي داشت. از اين رو شاعر شجاع ما در اين باره مي گويد :
مرد اگر مجنون شود از شور عشق زن رواست زانكه او مرد است وكارش برتر از چون و چراست
ليك اگر اندك هــوايي در سـر زن راه يافت قتل او شرعـاً هم ار جايـز نشد ، عرفـــاً رواست
گمان مي¬كنم اشاره به همين مختصر ، براي نشان دادن عظمت اين بانوي فرهيخته كافي باشد و اميد است كه ديگران درخصوص او بيشتر و بهتر بنگارند .
۲- بانو فَخرعُظمي اَرغون
به راستي جاي شگفتي است كه چرا تاكنون تحقيقي جامع وكامل، درقالب يك كتاب مستقل ، درخصوص اين اَبَر بانوي ايراني به عمل نيامده است !
اين بانوي فرزانه و دانشمند ، درعصري كه اكثريت قريب به اتفاق زنان ايران به دليل برخي قيود ، قادر نبودند به تنهايي شرق به غرب شهر خود را طي كنند ، ازطرف خانواده¬ي آزاد انديش خود براي تحصيلات عاليه به سوئيس فرستاده شدند .يعني در اواخر عصر قاجار ! در سوئيس پس از آموختن زبان فرانسه به تهران بازگشتند و با ورود به مدرسه¬ي عالي آمريكاييان درتهران، با زبان و ادبيات انگليسي نيز آشنا شدند . عشق به علم آموزي موجب شد تا پس از آن به فراگيري زبان عربي ، فقه و برخي علوم اسلامي نيز بپردازند .
دركنار اين علوم از هنر نيز غافل نماندند و در نواختن تار به درجه استادي رسيدند . ايشان درطول عمر پربارخويش ،يعني در فاصله سالهاي ۱۲۷۷ تا ۱۳۴۵ خورشيدي، درنقش هاي گوناگوني چون شاعر، سخنران ، مترجم ، نويسنده و مبارزِ اجتماعي به روشنگري پرداخته و قطعاً درعصر خود جزو پيشروترين زنان ايران ، بلكه سراسرخاورميانه بودند .
اين بانوي فاضل و آزاده نيز از خود اشعاري اجتماعي و حق طلبانه به يادگارگذاشته اند كه¬ نگارنده درحد سواد اندك خويش به مختصري از آنان اشاره مي¬نمايد .
متاسفانه همان طور كه مي¬دانيم در روزگاري نه چندان دور، درجامعه¬ي ما مرسوم بود كه زنان را با القاب زشتي چون (ضعيفه) ياد¬كنند . پاسخي¬كه اين بانوي حكيم به اين رسم ارتجاعي ميدهد ، بسيار زيركانه و دندان شكن است. ايشان در شعري مي¬فرمايند :
صبا ز قول من اين نكته را بپرس از مرد چرا ضعيفه در اين مملكت نام من باشد
اگر ضعيفه منم ، از چه رو به عهده¬ي من وظيـفه¬ي پـرورش مـــرد پيلتــن باشد
و درجايي ديگر براي مبارزه با جهل و بي سوادي كه ريشه¬ي تمام مصيبت هاست، زنان جامعه¬ي آن زمان ايران را اينگونه به علم آموزي تشويق مي نمايند :
جمال زن ، نه همين زلف پرشكـن باشد نـــه عارض چوگــل و غنچــه ي دهــن باشد
۰
۰
۰
بكــوش اي زن و برتن زعلـــم ، جامه بپـوش خوش آن زمان كه چنين جامه ات به تن باشد
به چشم ''فخري'' ،دانش ز بس كه شيرين است هميشـه درطلبش همچــــو كــوهكــن باشد
قطعاً شجاعت و جسارت اَبَر زناني چون بانو فَخرعُظمي اَرغون ، نه تنها در رفع تبعيض عليه زنان موثر بوده ، بلكه در مقياسي وسيع تر، در بسط و گسترش عدالت خواهي در سراسر جامعه نيز اثرگذار بوده است .
۳- بانو ژاله اصفهاني
دكتر ژاله اصفهاني در سال ۱۳۰۰ خورشيدي در اصفهان متولد شد و۸۴ سال پس از آن در لندن و در غربت درگذشت و درطول اين مدت از او بيش از ۱۰ دفتر شعر منتشرشده است و به دليل مضمون اشعارش ، درميان اهل شعر و ادب به (شاعر اميد) شهرت يافته است .چراكه اميد به آينده اي بهتر و تلاش وكوشش براي ساختن فردايي نيكوتر ، در اكثر اشعار او ديده ميشود .
با توجّه به اين كه ايشان از دانشگاه مسكو در رشته ادبيات فارسي به درجه¬ي دكترا نايل آمده بودند ، پژوهش هاي بسيار ارزنده اي نيز دراين رشته از خود برجاي گذاشته اند كه به دليل بي ارتباطي پژوهش¬هاي مذكور با عنوان مقاله¬ي حاضر، به آنان پرداخته نمي¬شود ، اما به دو نمونه¬ي مختصر از اشعار اين شاعر مي¬پردازيم .
در ديوان اشعار اين شاعر بزرگ، شعري وجود دارد با عنوان (( بگو اي رود )) .دراين شعر زيبا، شاعر با صدايي رسا به كشتار انسان ها درگوشه گوشه¬ي جهان مي¬تازد و آن را محكوم مي¬كند. در بخش پاياني اين شعر چنين آمده است :
بگو اي رود توفاني
بگو اي شاهدِ صدها نسلِ انساني
دراين دنيا
گناهي هست شرم آور تر از كشتار انسان ها ؟
دربخش ديگري از ديوان اشعار او ، شعري عميق و زيبا ديده مي شود تحت عنوان (( نيشخند )) . با وجود اينكه شعر مذكور سالها پيش سروده شده است ، اما كاملاً با زمان حال و تحولات جهان عرب همخواني دارد . دراين شعر پرمحـتوا، شاعـر، ديكتاتـورها را به باد انتـقاد مي گيرد و آنان را افرادي بي منطق معرفي مي¬نمايد . با توجه به اينكه در مدت زماني كمتر از يكسال شاهد سقوط چهار ديكتاتور به ترتيب در تونس ، مصر ، ليبي و يمن بوده ايم ،يادآوري بخش كوچكي از اين شعر جالب توجه است.
اگر خودكامگان
بد و خوب خود را مي¬ديدند
درطلوع خويش
غروب خود را مي¬ديدند
و در ادامه اين شعر ، شاعر با پرداختن به گفتگويي ميان ماري آنتوانت و لويي ، يعني آخرين ملكه و پادشاه فرانسه ، كم خردي و جهل آنان را به تصوير مي كشد و با حالتي طنزگونه ، آنان را به سخره مي گيرد .
در پايان اين مقاله تمايل دارم تا به بخشي از كنوانسيون حقوق كودك كه مرتبط با بحث حاضر بوده و دولت جمهوري اسلامي ايران نيز بدان پيوسته است ،اشاره نمايم :
ماده ۲۹ اين كنوانسيون براي آموزش و پرورش دركشورهاي جهان ۵ هدف ¬را مشخص نموده و
مي¬گويد آموزش و پرورش زماني موثر و مفيد است كه به اين اهداف دست يابد .در بند ۴ از ماده ۲۹ اين كنوانسيون چنين آمده است :
كشورهاي عضو، اتفاق نظر دارند كه آموزش افراد زير ۱۸سال بايد در راستاي اهداف زير باشد :
آماده سازي كودك براي يك زندگي مسئولانه در جامعه اي آزاد و با روحيه¬ي تفاهم ، صلح ، مدارا ، مساوات بين زن ومرد ، دوستي ميان همه مردمان ، گروه هاي قومي ، ملي و مذهبي و افرادي كه منشاء بومي دارند.
اميد است تا از اين پس در كتب درسي كودكان ما ، در مقاطع دبستان ، راهنمايي و دبيرستان ، بيش از پيش به نقش زنان درعرصه هاي گوناگون اجتماعي پرداخته شود تا ديگر شاهد بي اطلاعي و عدم آگاهي نسبت به نقش پررنگ زنان درعرصه هاي فرهنگي و اجتماعي ، در ميان برخي از جوانان نباشيم.
رواج آثار شاعران ایران در هندوستان
اشاره: متن زير از نوشتاري نسبتا مفصل از آقاي دكتر ابوالقاسم رادفر گلچين شده است كه به طور گذرا به رواج آثار سه شاعربلندپايه ايران در ديار هند ميپردازد.
سعدي
حضور سعدي و آثارش در شبهقاره از زمان خود وي چنان گسترش داشته كه آثار او به عنوان كتاب درسي در حوزهها و مدارس و مكتبخانهها و حلقههاي وعظ و خطابه به عنوان آثار ادبي و اخلاقي مورد استقبال همگان بوده است. وجود نسخههاي فراوان خطي و چاپي، شرحها و فرهنگهاي مختلف، تحقيقات و پژوهشهاي متعدد درباره زندگاني و آثار و افكار اين شاعر و نويسنده بزرگ در شبه قاره نشاندهندة نفوذ و پايگاه عميق زبان و ادبيات فارسي در شبه قاره است. فقط در سده نوزدهم و بيستم، به زبان بنگالي سه ترجمه از آثار شيخ سعدي انجام گرفته و تاكنون بالغ بر 60 اثر به تقليد از گلستان سعدي نوشته شده است.
مولوي
از بين شاعران ايراني شايد هيچ شاعري ـ جز سعدي ـ از لحاظ وسعت دامنه تأثير در خارج از ايران، به پاي مولوي بلخي نرسد؛ زيرا عمق انديشه و سلطه معنوي كلام مولانا در سراسر قلمرو فرهنگ فارسي، هندي، عربي و تركي چنان تأثيري بر افكار مردم و صاحبان انديشه گذاشته است كه اثر آن نه تنها در فلسفه و عرفان، بلكه در ادبيات آن سرزمينها هم كاملاً احساس ميشود.
بنا به نقل دكتر ابوالبشر، فقط 21 اثر درباره مثنوي معنوي و شرح و تفسير آن از اوايل قرن نوزدهم تاكنون به زبان بنگالي نوشته شده است. مثنوي مولانا همواره در مجالس ذكر عارفان و درويشان خوانده ميشود و هنوز هم اين كار ادامه دارد و از قديميترين ايام از نفوذ شعر مولانا و تاثيري كه بر روح و دل سالكان و مريدان داشته، مطالب زيادي در كتابها و زندگينامههاي افراد كه گاه باعث تحول روحي و انقلاب دروني آنان گرديده، ذكر شده است. حتي مشايخ صوفيه براي تهذيب نفس مريد و آموزش نكات دقيق عرفان به سالكان درس مثنوي ميدادند.
مؤلف پنج گنج درباره شاه نورالله صاحب هندوستاني مينويسد: هميشه درس مثنوي ميداد و مضامين را خوب شرح و بسط ميفرمود. اهل دكن او را مولاناي مثنوي ميگفتند. اكثرمشايخ دكن در مثنوي از ايشان سند اخذ كردند. شاه برهان الله قندهاري و شاه ميران صاحب حيدرآبادي مثنوي را درس به درس نزد ايشان خواندند. ايشان در منزلش از بعدازظهر تا عصر مثنوي درس ميداد.
مثنوي سه سال بعد از مرگ مولانا به وسيله شاگردش احمد رومي به هند رسيد. اشعار عرفاني مولوي نه تنها در افكار مسلمانان، بلكه در افكار هندوان و ساير مذاهب نيز موثر بوده است.
حافظ
استقبال گرم و باشكوه از كلام لسانالغيب در شبه قاره بدانجا رسيد كه تا يك نسل قبل، در شبه قاره هيچ فرد باسوادي پيدا نميشد كه آثار سعدي و حافظ و احتمالاً مولوي را نخوانده باشد و نمونههايي در خاطر نداشته باشد. حتي خانهاي نبود كه در آن نسخهاي از ديوان حافظ يافته نشود. در زبان بنگالي 19 ترجمه تنها در دو سده اخير از اشعار حافظ صورت گرفته است. به زبان پنجابي 7 ترجمه و به زبان اردو بالغ بر 24 ترجمه وجود دارد. به زبانهاي كشميري، آسامي و هندي نيز ترجمه شده است.
البته حضور حافظ در ميان مردم شبه قاره منحصر به اينها نميشود. انبوه نسخ خطي و چاپي، تحقيقات فراوان مستقل، ترجمهها، شروح، تقليدها از يك طرف، و نفوذ عميق افكار حافظ در انديشه متفكران از طرف ديگر است. گفته شده پدر رابيندرانات تاگور صبحها پيش از هر كار، ابياتي از حافظ و صفحاتي از اپانيشادها را ميخواند.
گل و گیاه در اشعار فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد در 15 دی ماه سال 1313 خورشیدی در تهران چشم به جهان گشود. پدرش نظامی و سختگیر و مادرش خانه دار و کمابیش سنّتی بود. چهار برادر و دو خواهر داشت و خود فرزند سوّم خانواده بود. با تمام کردن دبستان، به دبیرستان خسروخاور رفت. شانزده ساله و در کلاس نهم بود که با پرویز شاپور، نوۀ خالۀ مادرش که تقریباً 14 سال از او بزرگتر بود و دانشگاه را تمام کرده بود، ازدواج کرد. در 29 خردادماه 1331 که هفده سال و نیم داشت پسرش کامیار را به دنیا آورد و در 17 آبان 1332 که هنوز نوزده ساله نشده بود از شوهرش جدا شد (1،2) و حقّ سرپرستی فرزندش را برای همیشه از دست داد (3). در سال 1335 سفری 14 ماهه به ایتالیا و آلمان کرد تا به قول خودش بهتر بتواند نفس بکشد، فریاد بزند و بخندد. در سال بعد به چند کشور دیگر اروپایی رفت. از شهریور 1337 به فیلمسازی روی آورد و زیر نظر ابراهیم گلستان به تولید فیلم های کوتاه پرداخت که برخی از آنها برندۀ جوایزی معتبر گردید. در سال 1341، پسر خردسال یک زوج جذامی در جذامخانۀ تبریز را بفرزندی خواند و به تهران آورد. سه چهار سالی قبل از مرگش با خوردن قُرص دست به خودکُشی زد. سرانجام در بعد از ظهر 24 بهمن 1345، در سی و دو سالگی، هنگام رانندگی، براثر تصادف جان خود را از دست داد و در گورستان ظهیرالدوله، بالاتر از تجریش در جادۀ دربند، به خاک سپرده شد (1،2). "فروغ بضاعتی اندک از شعر کهن و تسلّطی بسیار بر اوزان عروض داشت" (4). اشعار او بیشتر دربارۀ خودش است: یاد کودکی و نوجوانی، تلخیهای خانواده، و فاشگویی در عشقورزی. "حجاب رمز و راز از گِرد خود برگرفت تا از مرد کشف حجاب کند و به او حیاتی نو بخشد" (5). فروغ با شکستن قیدهای همسری و مادری به آزادی دلخواهش رسید و تازه فهمید که این آزادی چقدر پوچ و مبتذل بوده است و برای رهایی از رنج اینگونه زیستن به پاخاست و تولدی دیگر یافت (6). از فروغ پنج مجموعه شعر برجای مانده: اسیر (1331، با تغییرات 1334)، دیوار (1335)، عصیان (1336)، تولّدی دیگر (شامل سروده های 1338 تا 1342) و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، که پس از درگذشت او انتشار یافت. در این نوشتار، به سَبک و روال دیگر کارهای این نگارنده در مورد گلها و گیاهان در اشعار شاعران، ابتدا نام و مشخصات گونۀ گیاهی و ویژگی های مورد توجّه شاعر، و سپس بخشی از شعر، حاوی نام گونۀ گیاهی، آورده شده، در حدّی که معنی مُحَصّلی از آن بخش به دست آید. برخی از واژهها معنی شده و در بعضی موارد شواهدی از شعر قدیم فارسی نیز ارائه گردیده است. در زیر هر شعر، نام مجموعه در سمت راست، نام شعر در وسط، و شمارۀ صفحه در سمت چپ آورده شده است (1). گونه های گیاهی به ترتیب الفبایی آمده اند (7).
کورش بزرگ در حماسه های ایسلندی
دکتر کاوه فرخ
به دلیل چهره برجسته کوروش بزرگ در منابع یونانی و کتاب مقدس یهودیان نویسندگانی از سراسر دنیا در مورد او بدست به تالیف شعر و داستان اقدام کردند. یکی از این کشورها که ممکن است کمتر انتظار آن را داشته باشیم ایسلند است. جزیره ای نسبتا دور افتاده در شمالغربی اروپا. در قرن های هفدهم، هجدهم و نوزدهم میلادی سه نویسنده ایسلندی اشعاری حماسی در رثای کوروش سرودند.
حماسه کوروش پارسی/ Rimur af Cyrus Persakongi- نگارش: جان سیگموندسون (1637)
حماسه کوروش پارسی/Rimur af Cyrus Persakongi- نگارش: گوموندور بیورنسون (1767)
حماسه کوروش شاه/ Rimur af Cyrus Kongi- نگارش: داوی نیلسن (1843)
این غیر از تالیفات دیگری است که بخش هایی از آن ها به این شخصیت محبوب تاریخی پرداخته اند. به عنوان مثال می توان از “حماسه کوروش بزرگ” نام برد که بازنویسی بخشی از یک کتاب ایسلندی بزرگتر که اکنون مفقود شده است و هنوز در26 نسخه در کتابخانه ملی ایسلند وجود دارد . با در نظر داشتن اینکه نسخه های فراوانی هم از دست رفتند، نشان از محبوبیت کوروش در میان مردم این کشور است
آوازه و تاثیر سعدی در جهان
اسماعیل آذر در کتاب «ادبیات ایران در ادبیات جهان» در بخشی با عنوان «سعدی در قلمرو جهان» می نویسد: «آندره دوریه» در سال ۱۶۳۶ یعنی در اوایل قرن هفدهم برای اولین بار گزیده ای از «گلستان» سعدی را در پاریس ترجمه کرد و به چاپ رسانید. این ترجمه سبب شد تا فرانسویان پیش از هر شاعر دیگری با سعدی آشنا شوند. ۶۸ سال پس از ترجمه «گلستان»، «گالان» «هزار و یک شب» را ترجمه کرد و «آندره دوریه» پس از «گلستان» سعدی، «قرآن مجید» را ترجمه کرد. مطالب یاد شده اهمیت سعدی را در اروپا و خاصه در کشور فرانسه مشخص می کند. در آلمان «فردریش اکسن باخ» و«ادام اولئاریوس» در سال ۱۶۵۴ به ترجمه آثار سعدی همت گماشتند.
«استفن سولیوان» گزیده ای از «گلستان» را ترجمه کرد و در اختیار انگلیسی زبان ها قرار داد و در آمستردام، «ژانتیوس» متن فارسی را با ترجمه لاتین منتشر کرد. همزمان با ترجمه های یاد شده، «دوئیسبرگ» ترجمه هلندی آن را منتشر کرد. اما باید دانست که آثار سعدی در قرون ۱۸ و ۱۹ اوج گرفت و در کمال شهرت خود واقع شد. در انگلیس، «آدیسون» اولین خاورشناسی بود که مقاله ای با نام «تمثیل فارسی قطره آبی که به مروارید مبدل شد» نوشت. سال ۱۷۷۴ سه نفر از خاورشناسان آثاری را از «سعدی» منتشر کردند که همچنان بر شهرت او افزود؛ نخست «افسانه های اخلاقی و داستان های شرقی» توسط «آبه بلانشه»، دوم «تمثیل های منتخب از گلستان یا بستری از گل ها» توسط «استفن سولیوان» و سرانجام «اشعاری متضمن ترجمه هایی از زبان های آسیایی» اثر «سر ویلیام جونز».
در سال ۱۷۸۹ «آبه گودن» «گلستان» سعدی را برای سومین بار در فرانسه ترجمه و منتشر کرد. ترجمه «تانکوانی » نیز از ترجمه های مطرح بود؛ چراکه او در سال ۱۸۰۷ به اتفاق ژنرال «گاردان سمله» ترجمه جامعی از «گلستان» ارایه کرد که مزیت آن بر ترجمه های پیشین، دقت مترجم آن بود. «آندره شنیه» شاعر و مترجم بدفرجام هم می خواست ترجمه ای از «گلستان» به دست گیرد که در گیر و دار مسایل سیاسی به قتل رسید. در آغاز قرن نوزدهم، نویسنده ای به نام «پواسن دولاشابوسی یر» نمایشنامه منظومی با نام «گلستان» یا «محلل سمرقند» نوشت. نمایشنامه در سه پرده بود و لحن طنز گونه داشت. این نمایشنامه تحت تاثیر «گلستان» سعدی نوشته شده بود و در آن مفاهیمی به چشم می خورد که «پواسن» گاهی مستقیم آنها را ترجمه کرده و در ضمن نمایشنامه خود آورده است. شخصیت نخست در این نمایشنامه «گلستان» نام دارد که این «گلستان» به عنوان شخص سعدی مورد توصیف و ستایش قرار می گیرد. این نمایشنامه بر ذهن و زبان نویسندگان و شاعران بعد از خود تاثیر گذاشت و توجه شیفتگان رمانتیک را به خود جذب کرد. ویکتور هوگو قائد رمانتیک های فرانسه از اولین شخصیت هایی بود که تحت تاثیر سعدی و دیگر شاعران و نویسندگان شرق، خاصه ایران، کتاب «شرقیات» خود را به رشته تحریر درآورد.
با وجودی که «هوگو» زبان فارسی نمی دانست، اما دوستانی مانند «ژول مول» و «ارنست فوئینه» داشت که تجربه ها و اطلاعات آنها را در کار می کرد و از آنها بهره می برد. پس از «هوگو»، «آلفرد دو موسه» تحت تاثیر «سعدی» یکی از بهترین آثار خود را «سرگذشت سار سفید» نام نهاد و در سال ۱۸۵۳ منتشر کرد. در قرن نوزدهم، رمانتیک ها از جمله «آلفرد دو موسه»، «ویکتور هوگو» و «دبورد والمور» سعی می کردند تا داستان ها و حکایت های شرقی را در آثار خود نقل کنند و از سوز وگداز های عاشقانه پرهیزی نداشته باشند. «لوکنت دولیل» با توجه به «گلستان» و «بوستان» سعدی قطعه ای با نام «گل های اصفهان» سرود. در پایان قرن نوزدهم یعنی دوره رمانتیک های اروپایی، شاعران و نویسندگان جمعیت خاطر خود را از دست داده بودند. انسجامی که لازمه کار بود، کم وبیش از هم پاشیده و هرکس راهی برای خود گزیده بود. یکی از آنها «اوژن مانوئل» بود که در نیمه دوم قرن نوزدهم، یعنی سال ۱۸۸۸ داستان هایی را با نام «شعرهای خانه و مدرسه» به رشته تحریر درآورد. مانوئل در داستان های یاد شده خیلی روشن و شفاف از «سعدی» یاد می کند و سیر کارش نشان می دهد که او سخت تحت تاثیر «سعدی» است.
«آندره بلسور» نیز یکی دیگر از نویسندگان و شاعران البته نه چندان مطرح است که چکیده تفکر سعدی را در «گلستان» اخذ کرده و مطالب اجتماعی و انتقادی خود را براساس آن طرح کرده است. «میریام هاری» شاعر دیگری است که سفری به شیراز کرده و سخت تحت تاثیر مطالبی قرار گرفته که بر روی سنگ مزار سعدی نوشته شده است.همچنین «پرنس بیبسکو» از شاهزادگان رومانیایی که در کشور فرانسه بالیده بود، با شور و شیفتگی روانه ایران می شود، به اصفهان می رود و تحت تاثیر جاذبه های ایران قرار می گیرد. از شاعران دیگری که به طور عمیق تحت تاثیر «سعدی» است و آرزو می کند که بتواند چون او گلستانی دیگر خلق کند، «کنتس دونوآی» است. او هم اهل رومانی بود و در کتابی که در سال ۱۹۰۷ در پاریس با نام «شگفت زدگی ها» پدید آورد، چنان به «سعدی» پرداخته و از او و آثارش سخن به میان آورده که گویی روحش با او آمیخته است. او خیال و حقیقت را به هم پیوند داده و توانسته است شیرین کاری های «گلستان» سعدی را با کلام خود در هم آویزد.
«موریس بارس» نویسنده بلند آوازه عصر حاضر نیز چنین می اندیشد. او که از روزگار کودکی در «گلستان» سعدی پرورش یافته بود، چندان که به گفته خودش، همه آسیا را در آن «تنفس» می کرد (... هنوز هم من گل سرخ را بسیار دوست دارم؛ زیرا از شیراز آمده است)، توانست بر نویسندگانی چون «هانری دو مونترلان» و «برادران تارو» تاثیر بگذارد و پیوند فکری آنها را با «سعدی» برقرار کند. «موریس بارس» نیز رهبر «اتحادیه وطن پرستان فرانسه» بود که در ارتباط با ماجرای دریفوس با رهبر «اتحادیه طرفداران حقوق بشر» که «امیل زولا» بود، درگیر تعارضاتی شدند. البته فرآیند آن بر بسیاری از مکتب های ادبی قرن بیستم تاثیر گذار بود. از شاعران و نویسندگان دیگری که تحت تاثیر «سعدی» بوده، «لئون گی یو دوسه» است.
او در آثار خود از چند ایرانی یاد می کند که خود نشانگر تاثیر افکار ایرانی بر شاعر است. لئون حدود نیم قرن شعرهایی سرود و داستان هایی نوشت که در همه آنها از نام و آثار «سعدی» بهره داشت. آثار او به شرح زیر است: «در گلستان سعدی» که در ۱۹۵۹ منتشر شد و شامل داستان هایی بود که وی از «سعدی» یا دیگر سخنوران ایرانی خوانده بود؛ دیگر، «حصار گل ها» در دو بخش «عشق و مرگ» و «گل و خار»؛ همچنین «راه سعدی» که در این کتاب از حدود ۵۰ حکایت «سعدی» بهره برده است؛ «بوستان غرق در گل» که دارای هفت باب است؛ «گلزار سعدی» که بعدها در کتاب اصلی او «در گلستان سعدی» ادغام شد، از آثار این نویسنده است؛ همچنین «بوستان سعدی» صورت کامل تری از کتاب «بوستان غرق در گل»؛ «قصه های لافونتین من» که در ۱۹۵۹ منتشر شد و شامل حکایاتی برگرفته از «سعدی» و برخی داستان سرایان اروپایی است.
آنچه در آثار «سعدی»، «گی یو دوسه» را مجذوب می کرد، ارزش اخلاقی حکایات او و نیز رقت احساسات و نکته سنجی و ظرافت طبع او بود. شاعر، «سعدی» را سراینده سرود عشق و ایران را سرزمین گل و زیبایی می داند. بین شاعرانی که اصالت فرانسوی ندارند، باید از «ژان کبس» بلژیکی یاد کرد. او توانست تا حد زیادی با آثار «سعدی» الفت بگیرد و آنها را درک کند. سعی کرد به شیوه «سعدی» و با همان مضامین، گلستانی تدوین کند که هیچ گاه زوال نپذیرد و به قول سعدی، «گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند». در بین شاعران فرانسه که تحت تاثیر آثار «سعدی» قرار گرفته اند، «آراگون» جایگاه خاصی دارد. او کتابی به نام «الزا» دارد و در سراسر این اثر، بوی عطر ایران و رایحه تفکر «سعدی» آشکار است. در روزگار قرون وسطا، دو جهانگرد به نام های «مارکوپولو» و«سر جان ماندویل» در بازگشت به وطنشان مطالبی راجع به ایران ارایه دادند. اصولاً گزارش های ایران گردان بیش تر متوجه مضامین تاریخی، آن هم نه به شیوه ای صحیح بوده است. «سر آنتونی جنکینسون» در سال ۱۵۶۱ از سوی یک شرکت روسی به ایران آمد.
اطلاعاتی که او در سفرنامه خود از ایران به دست داد، مورد توجه شاعران بزرگی چون «شکسپیر» و «میلتون» قرار گرفت، ولی همچنان اطلاعاتی نبود که بتواند عمق وجود شاعران و نویسندگان انگلیسی را برانگیزد. در قرن هفدهم، برادران «شرلی» از ایران دیدن کردند و گزارش آنها هم مورد توجه بسیاری از شاعران و نویسندگان انگلیسی از جمله «توماس هربرت» قرار گرفت. اولین «دستور زبان فارسی» در کشور هلند و در شهر لیدن تدوین شد. کتاب یاد شده در نیمه اول قرن هفدهم منتشر شد. «دیدرو» و «ولتر» تحت تاثیر «سعدی» قرار گرفتند. «سر جان شاردن» سفرنامه خود را همراه با ترجمه ای از «بوستان» در سال ۱۶۸۷ به زبان انگلیسی و همچنین فرانسه منتشر کرد. حتا «ژوزف آدیسون» تحت تاثیر ترجمه یاد شده، کتابی به نام «داستان کوتاه فارسی» نوشت که توجه او به «سعدی» در این کتاب، ارادت او را به این شاعر ایرانی روشن می کند.
در سال ۱۷۷۱، «سر ویلیام جونز»، شخصیتی که برای نشر زبان فارسی تلاش بسیار کرد و خود عاشق این زبان بود، کتابی با نام «دستور زبان فارسی» تالیف کرد که بسیار مورد توجه و بهره برداری قرار گرفت؛ به طوری که شیفتگان زبان فارسی از این کتاب به عنوان مـاخذ معتبری استفاده می کردند. در این کتاب، شعرهایی از «سعدی» نیز ترجمه شده بود. در اواخر قرن هجدهم، سال ۱۷۹۱ «فرانسیس گلدوین» پاره هایی از حکایت های «سعدی» را که جنبه اخلاقی داشت، در قالب کتابی به نام «پند نامه» ترجمه کرد. بعد از او، شخصی به نام «هارینگتون» تصمیم گرفت تا آثار فارسی و عربی «سعدی» را ترجمه کند. در مسیر این کار، شخصی به نام «مولوی محمدرشید» زحمات بسیاری در این راه متحمل شد. «ساموئل روسو» مجموعه ای را فراهم آورد که ظاهراً دستور زبان «ویلیام جونز» را کامل می کرد، ولی در این مجموعه، ترجمه اشعاری را به طور منتخب از شاعران ایرانی از جمله «سعدی» آورده بود که البته همه ترجمه ها از خود او نبود و به اصطلاح و به احتمال قوی گلچین کرده بود. «جیمز دمولین» «گلستان» سعدی را کتابی می داند که در برقراری عدالت در نظام های حکومتی می تواند موثر واقع شود. «رولاندسون» نیز تحلیل گفتار های «گلستان» را در اوایل قرن نوزدهم، یعنی سال ۱۸۲۸ منتشر کرد.
ایران باستان جایگاه نخستین سازمان ملل جهان
چند هزار سال پیش از زرتشت کشورهای پیرو آیین مهر , همگی بر داد یگانه استوار بوده اند. این مرز پهناور , بنابر مهریشت , گسترده تر از ایران ( کشور میانین ) بود , و بند سیزدهم از کرده مهریشت یکی از گواهها است که درباره ی کشورهای زیر فرمان مهر سخن می گوید :" نخستین ایزد مینوی که پیش از خورشید فناناپذیر تیز اسب دربالای کوه "هرا" بر آید . نخستین کسی که با زینت های درخشان آراسته (( پرتوهای سپیده دم )) از فراز کوه زیبا سر بر آورد . از آنجا ( آن مهر) بسیار توانا , همه ی منزلگاهان آریایی را بنگرد "
در بند 67 کرده 17 از کشور ارزهی ( کشور شرقی ایران بزرگ ) دربند 133 , کرده 31 , از 6 کشور پیرامون ایران همراه با ایران , هفت کشور جهان و در بند 78, کرده 19 , از همه ی کشورهایی که از سوی مهر نگهبانی می شوند , نامبرده می شوند اما بویژه بند 104 , کرده 27 جایگاه این کشور را روی نقشه ی جغرافیا نشان می دهد و چنانکه پیشتر گفته شد شرق آن , مشرق هندوستان هست و غرب آن جایی به نام نیغن و شمال آن دهانه ی رود ارنگ ( سیردریا در دریاچه ی خوارزم و آرال امروزی ) و جنوب آن در خط پایین نیمروز سیستان ایران در مرکز زمین , در جزیره ای به نام فاره در میان دریای ستویس که امروز اقیانوس هند خوانده می شود . از این چهار نقطه سه جای آن در روزگار ما پیدا است و میباید که درباره ی چهارمی یعنی غرب سخن گفت : همه ی آنان که درباره ی آریاییان و کیش مهر یا کیش های کهنتر از زرتشت پژوهش کرده اند در سرزمین هیتیت (بخشی از آسیای کوچک ) به پیمانی میان سرداران آن ناحیه برخورد کرده اند که نام برخی ایزدان چون مهر و وارون و نستیه و ایندرا در آن آمده که این نامها در هندوستان نیز مورد ستایش بوده اند ! اما حد غربی سرزمین های آریایی اینجا نیست زیرا که در پژوهش های تازه مهرشناسی که دراروپا از سوی دو پژوهشگر : فرانس کومون و ورمازرن انجام شده مهرابه های کیش مهر را در ایرلند نیز یافته اند . و این آگاهی اگر چه در اروپا به تازگی بدست آمده است اما در ایران باستان به روشنی آفتاب دیده میشود : در فرار خسرو پرویز پندی که به او داده میشود این است که : به سوی تازیان مرو که تو را بدست دشمن می سپارند بلکه به سوی روم برو که :
فریدون نژادند و خویش تو اند چو کارت شود سخت پیش تو اند
بر این بنیاد مرز غربی این کشورها مرز غربی سرزمینی است که امروز اروپا خوانده می شود و در نوشته های ایران باستان سوه یا سرم (سرمت) خوانده می شده است . واژه ی ((نیغن)) اوستایی فروزدن یا فرورفتن است و بیگمان نویسندگان اوستا این مرز غربی را غرب اروپا می دانسته اند که خورشید در دریای آن فرو می رود ! باری چون همه ی این کشورها در یک داد و آیین انباز بوده اند گونه ای اتحاد ملل باستانی را در میان آنان میتوان جستجو کرد که کانون آن ایران بشمار می رفته است :
یکی تخت پرمایه کرده به پای نشسته بر او بر جهان کدخدای
نامه ی خاقان چین به انوشیروان :
سر نامه بود از نخست آفرین ز دادار بر شهریار زمین
نامه ی خوشنواز تورانی به هرمزد ساسانی که :
چرا می خواهد از مرزی که بهرام گور آنرا بدرستی شناخته است پا فراتر نهد ! و نیاکان هرمزد یعنی پادشاهان پیشین ایران را جهاندار مینامد .
چنین گقت کز عهد شاهان داد بگردی نخوانمت خسرو نژاد
نه این بود رسم نیاکان تو گزیده جهاندار پاکان تو
و گردهمایی فرستادگان کشورها در دربار انوشیروان :
فرستاده بردع و هند و روم ز هر شهریاری و آباد بوم
ز دشت سواران نیزه گزار برفتند یکسر بر شهریار
این انجمن نمایندگان کشورهای جهان به گونه ای گسترده تر بر دیواره های تخت جمشید که کاخ جشن نوروز بوده است نمایانده شده و همه ی نمایندگان جهان آن روز با جامه های ویژه مرز خود در دربار ایران در این نگاره دیده می شوند ! نام این بزرگان در همان سنگ نوشته چنین آمده است :
پارسی , مادی , خوزی , پارتی , هراتی , بلخی , سغدی , خوارزمی , زرنگی , (سیستانی) رخجی (بلوچ , پشتون ) ثثگوش , گنداری , هندی , سکای هوم خوار , سکای تیزخود , بابلی , آشوری , عرب ,مصری , ارمنی , کپودوک ,ساردی , یونانی , سکایی آنسوی دریا , مقدونی , یونانی سپردار , پوتی , حبشی , مک , کاری.
پدید آمدن سازمان جهانی در ایران تنها به گردآمدن نمایندگان سیاسی مرزهای گونه گون در ایران وابسته نبود که بایسته آن بود که همراه نمایندگان کشورها زندگی در ایران برای بازرگانان , مردان دانش و اندیشه , کاورزان و دستورزان کشورهای گونه گون , با آرامش و آسایش و برخورداری از خانه و کوی و شهر ویژه همراه بوده باشد !
و چنین است که با دوباره نیرو گرفتن ایران در زمان ساسانیان به یکچنین پدیده بر میخوریم :
ز روم و ز هند آنکه استاد بود وز استاد خویشش سخن یاد بود
از ایران و از کشور نیمروز همه کاردانان گیتی فروز
همه گرد کرد اندر آن شارسان که هم شارسان بود و کارسان
از آن هر یکی را یکی خانه ساخت همه شارسان جای بیگانه ساخت
بیگمان برای پدید آوردن چنان سازمان آموختن زبان های جهانی بایسته می نمود و کار نیز برای نخستین بار در ایران انجام گرفت :
به ایران زبانها بیاموختند روان را بدانش بر افروختند
ز بازرگانان هر مرز و بوم ز ترک و ز چین و زهند و زروم
ستایش گرفتند بر رهنمای فزایش گرفت از گیا چارپای
هر آنکس که از دانش آگاه بود ز گویندگان بر در شاه بود
سعدی استاد اخلاق
شرفالدین مصلحبن عبداللهبن مشرف سعدی شیرازی از مشایخ و بزرگان عرفای قرن هفتم هجری است.
وی از جمله كسانی است كه صدای رسای وی به اقصي نقاط عالم رسیده و جهانیان با نام وی آشنایند، زیرا لحن شیوا و كلام رسا و معانی ژرف و نغز نهفته در آن، قلب هر خوانندهای را به خود معطوف میدارد و ناگزیر از تحسین میكند، چنانكه صاحب طرایق وی را اینگونه معرفی میكند:
سعدی به سبب مسافرتهای بسیار و مشاهده آرا، اقوال و زندگی ابناي گوناگون بشر دارای جهانبینی و تفكری خاص است.
شیخ اجل در آثار خویش كه بعد از این اسفار تدوین كرده، سعی نموده گستره تفكرش تمامی انسانها را در برگیرد و نه قشری خاص را.
سعدی را استاد اخلاق میدانند و حكمتی را كه وی بنیان نهاده حكمت خالده میخوانند، چرا كه وی با ترویج اخلاق در آن دوران كه در حمله خانمانسوز مغول و استیلای ایلخانیان نوعی انحطاط و گوشهگیری در جامعه حاكم بوده و عرفا به زهد و كنارهگیری از دنیا روی آورده بودند، اخلاق اجتماعی را مطرح میكند و در خلال آن با حسن سلوك مبانی عرفانی و عشق حضرت جانان را نمودار میكند.
وی كه حافظ، استاد سخنش میخواند با كلام آهنگین خویش میكوشد تراوشات فكری و روحانیاش را كه حاصل طیران مرغ جانش به بوستان ملكوت جانان است برای همنوعان خویش دامنی گل به ارمغان آورد و از اینروست كه بوستان و گلستان وی بر مذاق آزادگان عطر و بویی خوش دارد:
گل همین پنج روز و شش باشد/ این گلستان همیشه خوش باشد
تفكر سعدی برخاسته از جهانبینی عمیق و توجه به مبانی دینی و تعالیم عرفانی است و از اینروست كه برگ درختان سبز را آیتی میداند از بیكران آیات حضرت جانان و از آن به معرفت كردگار خویش پی میبرد یا به جهت تفضلات نهفته حضرت دوست بر هر نفس آدمی، شكری لازم میداند.
اخلاقی كه سعدی مطرح میكند اخلاقی عرفانی است كه عموم مردم را دعوت میكند به این طرز نگاه و بینش و توجه به مبانی خاص جوانمردی و اخلاق اجتماعی ـ انسانی و از بدخلقی و كژ مداری باز میدارد و راستی را میستاید، برای مثال در باب دوم گلستان میفرماید:
مودت اهل صفا چه در روی و چه درقفا، نه چنان كز پیت عیب گیرند و پیشت میرند.
در برابر چو گوسپند سلیم/ در قفا همچو گرگ مردم خوار
هركه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد/ بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
در اين بيت ها میبینیم که جناب سعدی چه زیبا اخلاق انسانی را با درونمایه عرفانی ممزوج و به زبان قلم جاری میسازد و با كلام وزین خویش بر این جذابیت میافزاید.
شیخ اجل تعلیم و تربیت را از اركان اصلی اخلاق نیك میداند و تربیت نیكو و پسندیده را مایه فلاح و رستگاری میشمارد كه این امر باید از دوران كودكی انسان صورت پذیرد و در جوانی ثمر بخشد، وی در باب هفتم گلستان در حكایتی میفرماید:
هر كه در خُردیش ادب نكنند/ در بزرگی فلاح از او برخاست
چوب تر را چنان كه خواهی پیچ/ نشود خشك جز به آتش راست
اما از ورای تمامی این تفكرات شیخ اجل عارفی است وارسته و عاشقی است به دوست پیوسته و آیینهای است بیزنگار كه دعوت میكند آدمیان را كه زنگار از دل خویش بشویند و صورت آیینه بگیرند:
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاك دار/ زنگار خورده چون بنماید جمال دوست
عرفان سعدی كه اخلاقیاتش از آن سرچشمه میگیرد بسیار ژرف و عمیق و صاف و بیپیرایه است و این بیپیرایگی را میتوان در كلام فصیح و بلیغ وی كه به دور از هر گونه تكلف و دشواری است مشاهده كرد و ژرفای معرفت وی چنان است كه اگر دنیا زیر و زبر شود دل وی محكم است به بند كمند بقای دوست.
سعدیا گر ببرد سیل فنا خانه عمر/ دل قوی دار كه بنیاد بقا محكم از اوست
پانوشت:
1 ـ طرایق الحقایق محمد معصوم شیرازی با تصحیح محمدجعفر محجوب، جلد سوم، انتشارات سنایی، 1374.
امیر هاشمپور - روزنامه ی جامجم