تو خود بهتر از همه دانی که چگونه همگی ما , از خاک تا افلاک در بند هوس اسیریم , مگر نه این است که عشق نخست غم می آورد و آنگاه نشاط می بخشد و اگر هم کسی در نیمه راه آن را از پای درافتد , دیگران از رفتن نمی ایستند تا راه را به پایان برند ؟

پس ای استاد مرا ببخش اگر گاه در رهگذری دل در پای سروی خرامان مینهم که به نازپا به سرزمین میگذارد و نفسش چون باد شرق جان مشتاقان را نوازش میدهد ؟

حافظا بگذار لحظه ای در بزم عشق تو نشینم تا در آن هنگام که حلقه های زلف پر شکن دلدار را از هم میگشایی و به دست نسیم یغماگر می سپاری , پیشانی درخشانش را چون تو با دیدگان ستایشگر بنگرم و از این دیدار , آیینه دل را صفا بخشم , آنگاه مستانه گوش به غزلی دهم که تو با شوق و حال در وصف یار می سرایی و با این غزلسرایی , روح شیفته خویش را نوازش میدهی .

سپس ای استاد , تو را بنگرم که در آن لحظه که مرغ روحت در آسمان اشتیاق به پرواز در می آید , ساقی را فرا میخوانی تا با شتاب می ارغوانی در جامت ریزد و یک بار و دوبار سیرابت کند , خود بی صبرانه در انتظار می مانی تا باده گلرنگ , زنگار اندیشه از آیینه دلت بزداید و آنگاه کلامی پند آمیز بگویی تا وی با گوش دل بشنود و به جانش بپذیرد .

آنگاه نیز که در عالم بیخودی ره به دنیای اسرار میبری و خبر از جلوه ذات میگیری , تو را بینم که رندانه گوشه ای از پرده راز را بالا می زنی تا نقطه عشق دل گوشه نشینان خون کند و اندکی از سر نهان از پرده برون افتد . ای حافظ , ای حامی بزرگوار , ما همه در پی تو روانیم تا ما را با نغمه های دلپذیرت در نشیب و فراز زندگی رهبری کنی و از وادی خطر به سوی سر منزل سعادت بری .

حافظ , خود را با تو برابر نهادن جز نشان دیوانگی نیست , تو آن کشتیی هستی که مغرورانه باد در بادبان افکنده و سینه دریا را میشکافد و پا بر سر امواج می نهد , من آن تخته پاره ام که بیخودانه سیلی خور اقیانوسم . در دل سخن شورانگیز تو گاه موجی از پس موج دیگر می زاید و گاه دریایی از آتش تلاطم میکند , اما مرا این موج آتشین در کام خویشتن میکشد و فرو میبرد .

با اینهمه هنوز در خود جراتی اندک می یابم که خویش را مریدی از مریدان تو شمارم , زیرا من نیز چون تو در سرزمینی غرق نور زندگی کردم و عشق می ورزم