پادشاهی گرشاسپ




پسر بود زو را یکی خویش کام   پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
بیامد نشست از بر تخت و گاه   به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
چو بنشست بر تخت و گاه پدر   جهان را همی داشت با زیب و فر
چنین تا برآمد برین روزگار   درخت بلا کینه آورد بار
به ترکان خبر شد که زو درگذشت   بران سان که بد تخت بی​کار گشت
بیامد به خوار ری افراسیاب   ببخشید گیتی و بگذاشت آب
نیاورد یک تن درود پشنگ   سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ
دلش خود ز تخت و کله گشته بود   به تیمار اغریرث آغشته بود
بدو روی ننمود هرگز پشنگ   شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ
فرستاده رفتی به نزدیک اوی   بدو سال و مه هیچ ننمود روی
همی گفت اگر تخت را سر بدی   چو اغریرثش یار درخور بدی
تو خون برادر بریزی همی   ز پرورده مرغی گریزی همی
مرا با تو تا جاودان کار نیست   به نزد منت راه دیدار نیست
پرآواز شد گوش ازین آگهی   که بی​کار شد تخت شاهنشهی
پیامی بیامد به کردار سنگ   به افراسیاب از دلاور پشنگ


1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 بعدی