ناپدید شدن کیخسرو و آغاز پادشاهی لهراسب
زمن گر نكوئي و گر رفت زشت
روان مرا جاي ده در بهشت
كيخسرو پنج هفته همچنان خروشان و نالان در برابر خداي برتر ، بر پاي بود . نه شب خفت و نه روز آسايش گرفت . تا شبي به هنگام سرزدن ماه در آسمان ، از رنج به خواب رفت ، اما جان و دلش بيدار و آگاه بود . در خواب ندائي شنيد كه مي گفت : اي شاه نيك اختر ، اي نيك بخت كنون آنچه جستي همه يافتي ، سروش خجسته گفت : چون از اين جهان بيرون شوي پروردگارت تو را در كنار خود جاي خواهد داد . هر چه در دست تو هست به صاحبان آن بسپار ، حق درويشان را به آنها بازده و مردم را توانگر كن و بدان اگر بيدادگران از جهان نيز بگذرند ، آشكار و نهانشان يكي خواهد بود و اژدهاي جهانخوار ظلم و ستم كه بر وجودشان چيره شده روانشان را درهم خواهد فشرد .
كسي گردد ايمن ز چنگ بلا
كه بايد رها ز اين دم اژدها
اكنون با بخشش به مردم و دادن حقشان ، آن اژدها را از پا درآور. جهان نيز بسيار بر تو نخواهد پائيد كه بر گذشتگان تو نيز بسيار نپائيده . چون همه چيز را بخشيدي و چنانكه آمدي ، بدان كه هنگام رفتن تو نيز رسيده است و پس از آن بي مرگ برخيز و بجائي رو كه يزدانت خواهد داد . آن سروش خجسته سخن هاي نهاني ديگر هم بگفت ، چون سخنان سروش به پايان رسيد كيخسرو بيدار شد و خوابگاه خود را از عرق و اشك چشم پر آب ديد ، همچنان گريان ، ايزد را سجده كرد ،
همي گفت اگر نيز بشتافم
ز يزدان همه كام دل يافتم
گفتيم سروش خجسته به خواب كيخسرو آمد و به او نويد داد كه پروردگارت ، تو را آمرزيد و اين شرافت را به تو داد كه بي مرگ از اين جهان به جهاني ديگر ميروي . كيخسرو پس از نيايش و آفرين خداي ، جامه نو بپوشيد و بدون تاج شاهي و زيور ديگر بر تخت عاج نشست .
آمدن زال و رستم به دربار كيخسرو
شش هفته از رسيدن پيك پهلوانان نزد رستم گذشته بود كه دو پهلوان به پايتخت رسيدند . به ايرانيان خبر رسيد كه جهان پهلوان ، رستم دستان با زال سپيد موي ، اينك مي رسند . چون اين آگاهي رسيد تمام موبدان و همه آن كسان كه از نژاد زرسپ بودند ، بر اسب نشسته به سوي تهمتن شتافتند .
همه لباس هاي زرين و سيمين پوشيدند . درفش كاوياني را بال ها گشودند و پيشاپيش آن ، گودرز پير بر اسب نشست . پهلوانان چون با رستم روبرو شدند ، سيل اشك از مژگانشان بر رخسار چكيد . گودرز با زال و رستم گفت : كيخسرو به گفتار ابليس گم كرده راه . شب وروز كسي او را نمي بيند هفته ها بر پاي مي مانيم تا مگر در به روي ما بگشايند . اي جهان پهلوان! كيخسرو ديگر آن نيست كه تو شاد و روشن روان ديده بودي ، آن قامت چون سرو دوتا شده و گل سرخ رويش چون به ، زرين شده . نمي دانم چه چشم زخمي بر او رسيده كه گل رويش پژمرده ، و اگر ديو ، راه او زده باشد گيتي بر ما تباه خواهد شد .
زال دلير گفت : اي پهلوانان! كيخسرو از پادشاهي سير شده ، برويم پندش دهيم . سرداران به پيش و مردم بدنبال ايشان روانه بارگاه شدند . چون خبر به كيخسرو رسيد دستور داد از در، پرده برداشتند و براي سرداران جاي نشستن نهادند . پهلوانان همراه با زال و رستم ، گودرز و طوس وارد شدند . كيخسرو چون آواي رستم را شنيد از تخت بر پاي جست و به سوي رستم روانه شده او را در آغوش گرفت . از زال احوال پرسيد ، زال پير پيش آمد و گفت تو شادان بزي تا بود ماه و سال ، پدر تو سياوش بمانند فرزند من بود ، چه بسيار شاهان ديدم ، نديدم كسي را بدين بخردي . به من سخني گفتند كه سزاوار تو نبود ، چون آگاه شدم به تندي و سرعت بشتافتم ، آمده ام تا رازي را بتو بگويم . از تمام ستاره شناسان و دانايان از هر كشوري خواستم تا اين راز سپهر را آشكار كنند و بگويند كه چرا تو از ايران زمين ، مردم و پهلوانانت بريده اي . در آن تلاش بودم كه پيام آور پهلوانان رسيد و گفت كه كيخسرو فرموده است كسي را بر او راه ندهند و چهره خود را از ما پوشيده ميدارد من چون اين سخن دانستم ، چون عقاب به پرواز و چون كشتي بر آب بسوي تو شتافتم تا بپرسم چه چيز را از ما پنهان مي كني ؟
چون كيخسرو سخنان زال را شنيد ، گفت : اي پير دانا ، هرچه گفتي پاكيزه بود . از زمان منوچهر تا اين زمان كسي از تو جز نيكي نشنيده است و رستم پيلتن همواره ستون كيان بود . سياوش را او پرورانيد ، چون به جنگ دشمنان مي رفت ، چه بسيار سپاهيان دشمن كه جنگ ناكرده مي گريختند . اگر از رنج هاي تو و خاندان تو ياد كنم ، سخن فراوان خواهد بود . راست آن است كه آرزويي داشتم ، آن آرزو را به درگاه يزدان عرض كردم . پنج هفته نزد خداي برپا بودم ، از او راهنمايي خواستم . آرزو كردم روان تيره مرا روشن كند ، از گناه من درگذرد و مرا با سعادت از اين جهان بدر برد . چنانكه از من رنجي در جهان در دل كسي باقي نماند ، اي جهان پهلوان! از آن ترسم كه غرور و تكبر روان مرا بتابد و چون شاهان پيشين بر درگاه خداوند عاصي شوم . اكنون خداوند هنگامي كه چشم من لحظه اي بخواب رفت خجسته سروش را فرمود تا به گوش من گفت پروردگارت تو را بخشيده و آماده باش كه هنگام رفتن است . پس ديگر در اين بارگاه مرا كاري نيست . چون زال سخن كيخسرو را شنيد آهي سرد از جگر بر كشيد و به سوي مردم بازگشت .
به ايرانيان گفت : اي راي نيست
خرد را به مغز اندرش جاي نيست
چون كيخسرو از شاهي دست كشيد ، لهراسب را نزد خود خواند . كيخسرو زبان به نصيحت باز كرد و گفت : زمان من ديگر به پايان رسيده تو اين سرزمين را با نيكي و عدا و داد همچنان سرسبز و خرم به آيندگان بسپار . لهراسب از وداع پدر اندوهگين شد و گريست . سرداران بزرگ سپاه ايران مثل رستم ، گودرز ، گيو ، بيژن ، گستهم ، فريبرز و طوس به همراه كيخسرو با تمامي لشكر، از دشت بسوي كوه روانه شدند . كيخسرو و سرداران سپاه ايران ، بر بلنداي كوه برشدند و در ستيغ آن ماندند و يك هفته به همراه كيخسرو بودند .
تمام سرداران و موبدان با خود مي گفتند : هيچكس چون كيخسرو دل از دنيا برنكنده و به جهان ديگر روي نكرده است . روز هفتم چون خورشيد از كوه برخواست ، بيشتر از صد هزار زن و مرد ايراني اشك ريزان او را بدرقه كردند . تمام سنگ كوه به گريه آمده بود ، سرداران به كيخسرو گفتند : چه رنجي از ما به تو رسيده است . چرا تاج شاهي را بدور مي افكني هر چه مي خواهي بگو تا انجام دهيم و از خاك ايران بيرون مرو . ما همه به درگاه خداوند نيايش مي كنيم تا يزدان پاك تو رابه ما به بخشايد . كيخسرو لحظه اي فكر كرد و بعد موبدان را بخواست و گفت : آنچه پيش آمده همه خير و خوبي است ، چرا بر آن گريه مي كنيد و خدا را سپاس گذاريد ، چه روزي ديگر در پايان جهان ، ما به هم خواهيم رسيد ، اينك از من بپذيريد و كوهستان را ترك كنيد و من را در اينجا تنها بگذاريد ، راهي كه بايد بپيمايم سخت دراز است و بي آب و گياه ، از اين راه همه نمي توانند بگذرند .
سرداران و سپاهيان و مردم با چشمان گريان ، كيخسرو را وداع كردند مگر طوس ، گيو ، فريبرز ، بيژن و گستهم. كيخسرو راه افتاد و سرداران با او روانه شدند . يك روز و يك شب راه رفتند و زبانشان از خشكي بيابان و تشنگي فراوان ، ديگر در دهان نمي گرديد ميان راه چشمشان به چشمه اي از آب افتاد به كنار چشمه رسيدند و فرود آمده ناني خوردند ، آبي نوشيدند و استراحت كردند كيخسرو به سرداران گفت : امشب در اينجا خواهيم ماند و از آن پس شما ديگر مرا نخواهيد ديد . همين امشب آنچه مي خواهيد بگوئيد و بپرسيد . فردا كه خورشيد تابان ، پرچم روشنايي را بلند مي نمايد و زمين چون طلا زري مي شود ، آن زمان روزگار جدايي من و شما خواهد بود . من از راهي كه آغاز كرده ام بر نتوانم گشت .
آنها با هم سخن گفتند تا شب تيره فرود آمد . چون تيرگي همه جا را گرفت كيخسرو به نيايش برخواست . به آب چشمه سر و تن خود را پاكيزه كرد و به آيات خداي را به ياري خواند . چون نمازش به پايان رسيد به سرداران گفت : تا جاودان شما را بدرود مي كنم ، چون آفتاب برخيزد ديگر مرا بخواب خواهيد ديد . اي سرداران و ياران من ، چون من رفتم شما لحظه اي در اين دشت ريگ صبر نكنيد به هيچ چيز فريفته نشويد . اگر چه از ابر، مشك تر بر زمين ببارد ، زود برويد چون از كوه بادي سخت خواهد وزيد، چنان كه شاخ و برگ و درختان را شكسته و خواهد برد . از ابري سياه برفي سنگين خواهد باريد چنانكه راه ايران زمين را نخواهيد يافت .
سرداران با اشك و آه با كيخسرو بدرود كردند و ،
چو از كوه خورشيد سربركشيد
زچشم مهان شاه شدند ناپديد
آفتاب كه بلند شد كيخسرو ناپديد شده بود . سرداران شروع كردند به جستجوي گوشه و كنار بيابان . همه جا سنگ بود و ريگ ، هر چه آفتاب بلندتر مي شد سنگ ها گرمتر مي شدند . تا نيمه روز همه جا را گشتند اما اثري از كيخسرو نبود ، ظهر كه شد همه غمگين و دل آزرده و خسته ، به كنار چشمه آب بازگشتند و همه سخن آنها از ناپديد شدن كيخسرو بود .
فريبرز گفت : آنچه خسرو گفت همان شد ، چه دل پاكي داشت سرداران ديگر گفتند : اگر چه اين سخن راست است اما اكنون كه هوا روشن است ، مي توانيم دنبال او بگرديم ، شايد به گوشه اي مانده باشد . تنها گذاردن او و رفتن ما روا نيست . سرداران كنار چشمه نشستند چيزي خوردند ، از بزرگي هاي كيخسرو داستان ها گفتند و سخن به اينجا رسيد كه چنين داستاني را هرگز ديگري نه ديده و نه شنيده است و چه بسيار سال ها خواهد گذشت و اين افسانه باقي خواهد ماند . هرگز كسي چنين رفتني را از انساني به ياد ندارد ، گذشتگان و بزرگان ما نيز چنين داستاني را نگفته اند . از آنچه كه پيش آمده ، انسان خردمند شادمان مي شود ، چه كيخسرو اولين كسي است كه خداوند او را زنده به سوي خود دعوت كرد . چگونه مي تواند آدميزاد به چنين مقام دست يابد . او يك عابد و گوشه گير نبود . به هنگام جنگ چون پيل مي خروشيد و در بزم چون ماه مي درخشيد ، در هنر و بخشش و مردي يگانه و در نيايش خداوند نيز چنين بود . سخنانشان بسيار شد و در آن ميان ، خوردني كه داشتند بخوردند و آسوده به ظاهر و با دروني مشوش بخواب رفتند .
به آنجا رسيديم كه سرداران قصه ها گفتند ، خوردني خوردند و كنار چشمه بخفتند . خوابشان كم كم سنگين شد و چنانكه كيخسرو گفته بود از دامن كوه بادي آرام آرام شروع به وزيدن كرد ، پاره هاي ابر از بالاي كوه بر سر ايشان رسيد . هوا تيره و تار شد ، در فاصله اي كوتاه ، برف چون بادبان كشتي در هجوم باد به گردش و زير و بالا رفتن افتاد . تا آمدند بيدارشوند چنان برفي باريد كه نيزه هاي سرداران هم در زير آنها ناپديد شد . وقتي كه بيدار شدند برف همه جارا گرفته بود ، هرچه تلاش كردند از برف رهائي نيافتند . كم كم توان از تن آنها بيرون رفت و چيزي نمانده بود كه از جان شيرين دست بشويند . و هر گردش باد برف ها را روي ايشان انبوه تر مي كرد .
گفتيم چون كيخسرو روانه آن مكان شد كه خداوند فرموده بود ، پنج تن از سرداران او را بدرقه كردند و سپاه در كوهستان نخستين باقي ماند . يه روز گذشت . رستم همراه با زال و ديگر افسران و سربازان همچنان گريان ، انتظار بازگشت كيخسرو را مي كشيدند . روز چهارم چون آفتاب برآمد ، رستم گفت : اين همه ماندن چه فايده دارد اگر كيخسرو ناپديد شده ، سرداران كجا هستند ؟ مگر كيخسرو نگفت بايد بازگردند . خلاصه فراوان حرف زدند و يك هفته از زمان رفتن كيخسرو گذشت . نخستين بار گودرز در نبودن فرزندش مويه كرده و گفت : آنچه كه از خاندان كاوس شاه بر خاندان من رسيد جز رنج و سختي چيز ديگري نبود ، تمام فرزندان تا نبيره گانم كه هر يك با لشكري برابر بودند در كين سياوش كشته شدند . حال فرزند ديگرم نيز اينچنين ناپديد شد به چه كسي اين داستان را بازگو كنم ؟ سپهدار ايران داستان هاي گذشته را يك به يك ياد كرد . ديگران هم با او هم داستان شدند و سخن به آنجا رسيد كه سرداران به تنهائي ، راهي به شاهراه نمي توانند پيدا كنند و گذشته از آن خوراكي با آنها نيست . بالاخره قرار شد چند نفر را بفرستند بلكه خبري از سرداران بدست آورند .
اي فرزند . اين آئين جهان است كه هميشه به يك راه نمي گردد .
يكي را زخاك سيه بركشد
يكي را زتخت كسان دركشد
نه زين شاد باشد نه زان دردمند
چنين است رسم سپهر بلند
جهان را چنين است آئين و دين
نماند است همواره بر به ، گزين
خلاصه خبر به لهراسپ رسيد كه كيخسرو و سرداران ناپديد شدند . رستم و زال نزد لهراسپ رفتند ، لهراسپ گفت : همه شما سخنان كيخسرو را شنيده ايد و امروز هركس كه با من دل يكي ندارد ، بدون سرپوشي بيان كند . اگر قبول كنيد بجاي كيخسرو باشم خواهم ماند وگرنه هر كه را خواهيد برگزينيد. زال زر چنين گفت : سخنان كيخسرو را همه ما شنيده ايم اگر وصيت او بجاي مي آوري بمان ،
من و رستم و زابلي هركه هست
زمهر تو هرگز نشوييم دست
لهراسپ روي به گودرز گرد و گفت : اي جهان پهلوان ، تو هم هرچه خواهي بگوي! گودرز پير كه از گم شدند فرزندانش سخت گريان بود با ناله گفت : دريغ از گيو روئين تن و از بيژن شمشيرزن . تا سخنش به آن دو رسيد ، دست به گريبان برد و پيرهن خود را از هم دريد و فرياد زد : خوشبخت آن كسي كه اگر چون من مي شد زودتر در خاك مي خفت و اما اي لهراسپ من از سخن زال و رستم بيرون نمي روم . در چنين زماني كه كشور آشفته است بايد دست در دست هم ، در برابر دشمنان متحد شويم . پس در روز مهر از ماه مهر به جشن مهرگان ، لهراسب به جاي كيخسرو نشست