امانت داری
به سر دو راهی رسید بی آنکه این مرد را خبر داد بازگشت و به راه دیگر برفت . اتفاق را طراری از پس این مرد می رفت به طراری خویش . این مرد باز نگرید . طرار دید و هنوز تاریک بود پنداشت که آن دوست وی است . صد دینار در آستین داشت بر دستارچه بسته از آستین بیرون گرفت و بدین طرار داد و گفت ای برادر این امانت است به تو چون من ار گرمابه بیرون آیم به من باز دهی . طرار زر از وی بستد به آنجا مقام کرد تا وی از گرمابه بیرون آمد . روز روشن شده بود . جامه بپوشید و راست همی رفت طرار وی را باز خواند و گفت : ای جوانمرد زر خویش باز ستان و پس برو که امروز از شغل خویش فرو ماندم . ازین نگاه داشت امانت تو . مرد گفت : این زر چیست و تو چه مردی ؟ گفت : من مردی طرارم . این زر به من دادی .گفت : اگر تو طراری چرا زر من نبردی ؟ طرارگفت : اگر به صناعت خویش بردمی . اگر هزار دینار بودی از تو یک جونه استدمی و نه باز دادمی و لکن تو به زینهار به من دادی . زینهار دار نباید که زینهار خوار باشد که امانت بردن جوانمردی نیست